سلام به ويرانهها
به آسمان ِ پرستارهی ِ کوير
که درخششاش در شب پراکنده است هنوز
به نخلهای ِ کمربشکستهی ِ بیبار
به تنورهای ِ نان
که همچو ميهمانخانه
بهزير ِ آوار ِ ويرانهها گم شدهاند
ســـــــــــــــــلام
به دو زمستانی که بیاجاق و هيزم گذشت
به زمستانی که سردِ سرد آمده است
به يلدای بگسترده در همه سال
بیآجيل ِ مشگلگشا و بیاناردانههای ِ سرخ
بی آتش ِگلقاچهای ِ هندوانه
ســـــــــــــــــــلام
به دستانِ خستهیِ ِ پدر
که با همه زيری
نرمترين و گرمترين نوازشها را داشت
به مادر که سيهچهره بود
از هُرم ِ آتش ِ تنور
به بوی کماچ و کلمپه
که از پستو
حکايت عيد و جشن میآورد
و رشتههایی که نازکتر از مو
میبريد مادر
در پس ِ دست
به مويهها و نالهها
که بیآواز در گلو شکستند
به زمينلرزه
که برد با خود
تمامی ِ زندهگی را
کوتاهلحظههای ِ شادمانی را
ســـــــــــــــــلام
به ويرانههای ِ بازمانده
که حتی بوفِ شب زندهداری هم
رغبتِ خانهکردن در آن را ندارد
به يادها که فرومردند
به بادها که زوزه میکشند در شب
ســـــــــــــــــلام
به ارگِ پير
که بشکست با پيردرختان ِ نخل
به زمردينباغهای ِ ليمو و نارنج و پرتقال
به بستر ِ بهارنارنج بر خاکِ کوچه
به بوی ِ خوش ِ ليموهای ِ کال
که بگريخته است از ياد
به شهر ِ مردهگان
به ويرانههای ِ بم
به يخزدهدلهای ِ مردمان
ســـــــــــــــــلام
سنگِِ صبور
تلختر از حنظل
پيچيده در پيلهیِ سکوت
چکه چکه
ذره ذره
آب میشود
میچکد برخاکِ تنهايی
درد
خاکِ خيس آبستن ِ بذریست
میشکافد دل خاک
سر میکشد جوانه
سر برآرد نهالکی خُرد
ببالد به تابش خورشيد
بشويد تن به ريزش ِ باران
ببالد و ببالد و ببالد
سر کشد بر آسمانی ابری
در گوشهای از دشت
در سرزمين ِ تنهايی
در ناکجایِ شب
درختی است بلند
ريشههاش همهجا گسترده
گلهاش همه آبی، بنفش و زرد
گلهاش همه گل ِ حسرت
برسد ميوههاش در دل ِ شب
ميوههاش همه سخت
ميوههاش همه سنگ
در ناکجایِ شب
برسند از دوردست
شبگردان ِ مستِ درد
بچينند ميوهها تک تک
بنهند بر دل ِ ريش
تا بازگويد همه ناگفتهها بر سنگ
سپيدهدمان در دشتِ دور
نه آدمیست و نه حيات
زمين پوشيدهست از گل ِ حسرت
بر زمين هرجا خردههایِ سنگ
بشکستهسنگِِ صبور
بشکستهسنگِِ سخت
بهگاهِ سپيده
در ابهام ِخاکستری ِ روز و شب
در نهانگاهِ دشت
در آن دوردست
تکدرختیست بیگل و بار
تکدرختیست سر بهدرد خمکرده
خط خطی و ديگر هيچ
میبارد از آسمان
يکدم و مدام
کاغذپارههایِ رنگين
آبی، بنفش، زردِ چرکين
همه خط خطی
خطوطی از سر ِ بیحوصلهگی
خطوطی کج از سر ِ ماندهگی
شمارههايی مبهم و گنگ
که نقش میزنند
فريبِ بیپايان را
تيرهفام آن چرخهیِ سردِ درد را
خاکستریِ روشن، خاکستریِ تيره
سياه و سياهتر
کوچه در ازدحام ِ سرد ِ سرهایِ فروهشته
آهِ مردمان، برون ناآمده، در سينه يخبسته
مردمانی گيج و مات و سردرگم
سرگردان ميانِ دو کتابِ خوانده و کسالتبار
داستانِ پادشاهی ِ اجنه و ارواح
داستانِ پادشاهی ِ ديوانِ سياه
وعدههایِ پوچ، آدمکهایِ پوشالی
دروغهایِ چندشآور، تازيانههایِ داغ
میبارد از آسمان
تا نيمههایِ شب
کاغذپارههایِ حيرت و ابهام
در و ديوار شهر
پوشيده از هزارنقش ِ دروغ
هزار وعدهیِ ناکرده
که میپوسند در زبالهدانِ سبز و زرد
ديوار ِ حاشا با آجرهایِ وقاحت
بلند
بر هر سو گسترده
در دورادور ِ صحرا
گوسپندان: سر درگم
چوپان: خوشسيما
آهنگِ نیاش بس زيبا
چوپان: نيمهفلج و لال و ناتوان
چوپان: مزدور سلاخ
گرگ: گوشتخوار و بدنما
اما
متوهم در خيالی خام:
تسخير ِ دشت و صحرا بهمهر
قاصدک میفرستد بر هرجا
دستانی لرزان
میلغزند بر کاغذ
خط خطی و ديگر هيچ
Hurricane
Some people believe that love is a hurricane which comes suddenly, ruins all believes and existence, leaves and abandons you with nothing. This love touches the external features and never can penetrate inside.
It is fast, with a peak of sensation and always in a rush and takes self-confidence, happiness and sometimes all the motivations of life. The remainder of such a love is ruins and rubbles.
Such a love is like vodka. Drinking it makes pleasure, at first. It burns the inside and while going on drinking for a while, the joy disappears and an addiction appears which make sadness and a strong need to drink more and more. One can be trapped forever and as the drink makes alcoholic, this love makes a loveholic as well.
Real love is a gentle breeze. Comes smoothly and soft, touching and caressing the face, entering the heart and filling it with pleasure and joy. This love is as tender as flower petals and lasts for a long time.
Real love is similar to an old wine which is sipped slowly, warms the body, penetrates the sole and makes an everlasting pleasure and joy.
سرخ ِ بیهياهو
شبهایِ بیهياهو
شبهایِ بیشتاب
دور از پچپچههایِ وهمآلودِ دهانهایِ هميشه باز
سرخ و تبآلوده و سوزان
در ميانِ سوز ِ به ناگهآمدهیِ پاييز
ره میسپرند
نرم نرم و گرم گرم
در سکوتِ غريبِ خويش
همرهِ انديشهها
همرهِ وهم
و زوزهیِ باد
سرخ ِ خونينِ شبها
آکنده است از هزار نقش ِ گم
هزار نقش ِ دور و دورتر
آکنده بر بستر ِ یاد
خوشهخوشه مرواريد سپيد
غنوده بر آرامشِ بستر ِ سبزبرگها
پرچين ِ کوتهای بر باغ
پرچين ِ خاردار
که میپاشد وسوسهیِ ترش و خونين تمشک را
بر تشنهلب و تشنهتنِ ِ رهگذر ِ کوچهباغ ِ کودکی
و خيالِ آبی ِ يک رودِ کوچک
با ماهيانِ خاکستری
و ماری آبی
رنگارنگ و سبز، سرد و لزج
که میلغزد نرم و نرم
بر خاکِ خيس
و ظرفی پر از ليموهای قاچ خورده
زرد و سپيد
سردِ سرد
تلخ ِ تلخ
بستری چروکيده اما بی انعطاف
ملافههايی همچو برگههایِ فلز
و تب که میتازد
گرم ِ گرم
بر سرخ ِ روياهایِ دور
بر خاموش ِ بیهياهویِ شب
شبهایِ بیشتاب