پرنده در زنگار ِ قفس
پرنده را در قفسی زنگزده
در قفسی تنگ و تاريک
از آسمان دور کردند
تا فراموش کند پرواز را
آب و دانه نخورد
بالاش شکستند
آب و دانه نخورد
با سياهچادری پوشاندند قفس را
آب و دانه نخورد
آهنگی ساز کردند
با بدآهنگاشان نخواند
تناشان گداختند
رها نمیکنند پرندهیِ زخمی را
از اين قفس زنگاربسته و پلشت
میترسند که بخواند
آواز ِ رهايی را
میترسند که بگويد
رازهایِ قفس را
پرندهیِِ زخمی را
در اين قفس پر رنج و آلوده
دور نگاه میدارند از رويایِ آسمان
شايد بميرد
شايد از ياد ببرد آواز خواندن را
شايد به فراموشی از يادببرد
بالِ شکستهاش را
منقار ِ بستهاش را
ميلههایِ قفس را
اميد ِ پرواز را
پرنده را از قفس
رها نمیکند زندانبان
میترسد که آواز رهايی را
بياموزند جوجههایِ درونِ تخم
میترسد که با بدآهنگ نخواندن را
بياموزند پرندهگان خوشخوان و دست آموز
پرندهی بالبشکسته و پَر ريخته را
از زنگارِ تنگِ اين قفس
رها نمیکند زندانبان
هيهات! هيهات!
آوخ!
نداند زندانبانِ نادان
کهين پرنده در قفس نخواهد پوسيد
قفس بر اين پرنده خواهد پوسيد
آتش
شعلهها بلند و رقصان
سرخ و بیتاب و سوزان
مردمان شادیکنان
پاها شتابان بر آتش
روی گلگون از شرارههایِ سرخ
در دل فروزههای اميد
خندان و پایکوبان
شعلهها گلگون
آسمان در شب نيلگون
برآن اما
رنگين کمانی از نور و رنگ
آتش، آتش، باز هم آتش
پسرک جامهی سرخیاش بر تن
دفاش چرخان و پر آهنگ
روی سياه و دل سپيد
میخرامد و میخواند چند
شاد باشيد ای مردم دلتنگ
فيروز آمده است شوخ و شنگ
نوروز میرسد رنگارنگ
آتش میجهد هر سو سرخ ِ سرخ
در آسمان شراری هفت رنگ
میخروشد قلبِ زمين پر شور
میشکفد باز گل از سنگ
میدمد بر چهرهها لبخند
شاد باشيد ای مردم ِ دلتنگ
سرما بشکست در جنگ
نوروز آید با هزاران رنگ
آتش مینشيند بر سرما
اندوه میماند بر قفا
سال نو آيد شوخ و شنگ
رقصد ماهی ِ قرمز ِ تنها
در بلورينتُنگی تنگِ تنگ
اندوه گردد خاکستر ِ سرد
آتش میخرامد هر سو
بردر و ديوار شهر
سايهها میگريزند از کنار
مردمان میجهند رقصکنان
آتش مینشيند گرم ِ گرم
بر همه دلهایِ تنگِ تنگ
شاد و خندان، آواز خوانان
زردی من از تو
با همه کيسههای زر
سرخی ِ تو از من
با همه خونهایِِ ریخته به بر
هرچند که بيابان آنچنان گسترده شد که دگر بوتهیِ خاری نمانده است و اينک تنها روزنامههایِ ناخوانده با نفت آتش بهپا میکنند؛ هر چند که قاشقزنی از ياد رفتهاست و هرچه بر کاسه قاشق برزنی، دستی از روزن برون نيايد که مشتی آجيل مشکلگشا برای گشودن گرهیِ کارها در کاسه ريزد؛ هرچند که دگر نتوان در کنج کوچه در پی ِ خبری خوش به گوش ايستاد و تنها بايد فالگوش سرنوشت بمبهایِ ناداشتهامان بنشينيم و توپِ بیباروتامان را با خرج سخن خالی پرکنيم و آنگاه از صدای مهيب انفجار، خود بيش از دشمن ِ فرضی بترسيم؛ هرچند که سرخی را نيز کمکم از تن گلهای سرخ و ياد من و تو میبرند؛ هرچند که پرسهای برای رفتهگان نمانده است که در شادمانیامان سرک بکشند و پيکر ِ مردهگانامان در گورهایِ چندطبقه با انفجار نارنجک و اکليلسرنج میلرزد و مغز زندهگان از بسياری شعارهای توخالی و تناشان از کوبيدن مشتهای خالیتر، بيشتر از انفجارها میلرزد؛ هرچند که پار به از امسال و امسال هم به يقين به از دگر سال؛ اما چهارشنبهسوری بر من و تو و ما و آن پسرکِ دايرهزنِ سرگذر فرخنده باد.
سلام
پوستهیِ نازک شکافت
جوانه سرک کشيد
به هوا گفت: سلام
نسيم بر همه شاخهها دست کشيد
تن ِ هر گياه در افسونِ دستاش لرزيد
خرمن خرمن، جوانه و شکوفه چتر گسترد
به دشت گفت: سلام
ابر يکنفس و بیتاب گريست
پرتوی آفتاب در نمناکِ چشمانِ خورشيد شکست
کمانِِ هفترنگ بر آسمان خميد
به زمين گفت: سلام
درختِ خسته نوازش ِ نسيم پس زد
شاخههاش يکرنگ و برهنه ماند
رو به مرگ کرد
به تبر گفت: سلام
روزشمار
روزگاری مردی بود
که توانِ"نه" گفتن داشت
روزگاری مردی بود
که سرش خميده نبود
مردی که هرگز نرفت
به پابوس زر و زور
بلندبالا نبود
رستم ِ پيلتن نبود
اما هرچه بود، مرد بود و مرد ماند
روزشمار شش
ساعتشمار صد و چهل و چهار
به رهايی سايهای کمرنگ و باريک
از مردی که مرد ماند
صد و چهل و چهار بار بايد جنبيدن
عقربکِ کوچکِ اين ساعتِ ديواری
تا برون شود از پس ميلههایِِ سردِ آهنی
سايهای کمرنگ و خاکستری
که روزگاری نور تاباند
بر تاريکخانهیِ اشباح
شش روز و شش شب
صد و چهل و چهار ساعت
به رهايی پارههایِ استخوان
از بندهای ِگران
بشمار شش بار
از پس ِ ديوارهایِ بلند
از قلعهیِ اکوانِ ديو
دژ ِ اجسام ِ سختِ در فضا سرگردان
سايهای نازک و راست
از دام خواهد رست
آیا؟
ای خفتهگان در شولایِ شب
آيا اميدی به بيداریتان هست؟
ای ماهيانِ مانده در ژرفایِ درياچهیِ يخ
آيا اميدی به تابش ِ پرتویِ آفتابتان هست؟
ای شاخهسار ِ برهنه و لخت
آيا اميدی به جوانه و برگ و شکوفهات هست؟
ای سنجابهایِ خفته در سوراخ
ای لاکپشتانِ پيچيده در خوابِ زمستانه
آيا اميدی به بهارتان هست؟
ای قلهیِ بلند ِ پنهان در پوشش ِ برف
آيا اميدی به جوشش ِ چشمهسارت هست؟
ای مردمانِ خميدهکمر و تيرهروز
آيا اميدی به سر برافراشتنتان هست؟
آيا در تمامی اين خاک زندهبودی هست؟
آیا فردا را کورسویی به روشنا هست؟
پاسخ میرسد از هر سو:
شب ماناست
خواب ابدیست
يخ از کران تا کران گستردهست
درختان و گياهان مردهاند
مه پابرجاست
خورشيد سرد شدهست
چشمه خشکيدهست
زمستان جاودانهست
سرفرازی فسانه بود
تيرهگی پايندهست
خون در رگها دلمه بستهست
مردهگی بر زندهگی چيره شدهست
هوا از زهر ِ بیتفاوتی آکندهست
نوميدی در شب پراکندهست
نوزادِ فردا، ديریست که مردهست
گنجی و بهار؟
چند روز به آمدن نوبهار مانده است؟
نوبهار؟
شايد چند هزار روز پيش از اين نوبهاری بود
اما مانده است ديرزمانی در بند و زنجير
سبزشدن از ياد برده است
غل و زنجير و زندانبان،
گوشتاش برده است
استخوانها را نيز
سخت بشکسته است
بهار؟
اين پوست و استخوانِ زرد؟
نمايی از پاييز دارد
نوبهاری نخواهدآمد
کهين بشکستهبهاری است سست و لرزان
چند روز به آمدن بهار مانده است؟
پانزده روز
پانزده روز مانده است
تا از بند ديو سياهِ سرما برهد
اما
اين بهار بس دورست از آن بهار
آن بهار گنجينهای بود
از خواهش رستن و اميد جوانه و آرزوی شکوفه
اين بهار
جوانههاش را زير پوست پوساندهاند
ريشههاش را ببريدهاند
سرشاخههاش را بهزهر سوزاندهاند
میدانی؟
اين بهار
شکننده است
تردتر از شاخهی ياس است
پريدهرنگتر از مهتاب است
اما بهارست باز
هرگز زندانبان نتوانست از او بربايد
رويای سبزشدن را
تپش جوانه را
فرياد رَستن و رُستن را
بهار در راه است
بشمار
پانزده روز