صورتکی بر شيشه
بر بخار شيشه با سرانگشت
صورتکی کشيدم ساده و بیپيرايه
کمانِ لبان رو به آسمان
صورتکام خندان شد
بخار شيشه شُره کرد آرام
لغزيد از کنارههایِ چشم
گوشههایِ لب را به پايين کشيد با خود
هيهات!
صورتک نيز چو نقاش
خنده از ياد ببرد و گريان شد
زنگار
دلام گرفته است
آسمان هم، سخت گرفتار ابرست
دو روز است که میبارد و میبارد
سيلابی خروشان، بر کفِ خيابان
میرقصد و میخندد
موشها، از جویهای پُرزباله گريختهاند
و يکی، آواز ِجفتخواهی ِ گربههایِ نرمست را
همراه با گِلولای و لجن
از تن ِ جوی و دفتر ِ کوچه
شسته است
دلام چو آسمان نيست
در پس ِ همه لايههایِ ابر
خورشيد، جام ِ زرين در دست
بهانتظارست
ديرترک يا زودترک
خواهد آمد با سکههایِ زر
اما بر دلِ ِمن
شبی مانا چو ديو ِ سياه
سيهچادر گسترده است
باران میبارد و میبارد
ابرها، به جایی دگر خواهند رفت
سياهی اما
همراه با چرکابهیِ زخم
بر دلام، میماند
خواب
در خواب ديدم که با لباس و دستکش و سرپوش واردِ اتاق ِ تميز شدم و تو در زير آن چادرِ شيشهای آرميده بودی. رنگ به چهره نداشتی اما لبخندی بر ياس ِ چهرهات گسترده بود. يک آن، دردی همه وجودت را لرزاند و چشم گشودی. مرا که ديدی، درد نهفتی و سلامی زمزمه کردی.
گفتی: رفتن هنگامی مطرح است که بودنی هم درکار باشد. من هميشه بودهام و لحظهلحظه را زندهگی کردهام، پس از رفتن افسوسیام نيست.
چيزی در بيرون اتاق افتاد و خوابام سخت آشفته شد. پردهای از مه، خوابِ آشفتهام را تيره و تار کرد. در راهرو بودم. چند سبزپوش و سفيدپوش گريه میکردند. میدانی؟ تو تنها بيماری بودی که سفيدپوشان هم برایش اشک میریختند! اما هنوز زنده بودی!
ديگر سفيد و سبزپوشان در کنج راهرو گريه نمیکردند و تو بیهوش بودی. يک روز و دو روز و سه روز و يک هفته و يک ماه و...
دستی در اتاق سبز از درونِ سپيدارسينهای چيزهايی بيرون کشيد.
ديگر در اتاق تميز کسی نبود اما در چند اتاق ديگر کسانی بودند که تو بودند و تو نبودند.
هنوز در چند اتاق در ناکجايی دور کسانی هستند که بوی تو را دارند و آواز زندهگی میخوانند.
و من کسی را در خواب گم کردم.
و من به گريستن در خواب خو کردهام.
و شب به گريههای خاموش ِ سايهیِ خفتهای خو کرده است
باز خواب میبينم که در اتاق تميز خفتهای. چادر اکسيژن گل داده است و همهديوارها، کف و سقف پوشيده است از گلهایِ طلايی ِ يخ.
آهی
بخار ِ يخزده بر پنجره
شانههایِ فروافتادهیِ کاجها
برفابههایِ سياه از پاپوشهایِ آلوده
آهی از واژههایِ نابگفته
که يخمیبندد در هوا
لاشهیِ يخزدهیِ گنجشکی در جوی
که اشتهایِ گربه را نيز
برنمیانگيزد
و کودکانِ دستفروش
که با دستهایِ ترکترک
و تنپوشهایِ هزاروصله
مرگِ عاطفه را
جار میزنند در گذرگاهِ شتاب
کودکِ باغچه در گاهوارهیِ برف
آرام خفته است
خواباش پر است از
دشتِ رنگينکمان:
سبز و زرد و صورتی
هياهویِ گنجشکانِ مست
انفجار ِ سبز ِ رویش
بارش ِ شکوفههایِ رقصان
قاصدکهایِ نازکپر ِ سپيد
از مژدهیِِ سبز ِ بهاران
بودن يا نبودن؟
بودن يا نبودن؟
پرسش اين نيست
هرگز هم نبوده است
فلسفه هم اين نيست
چرا که فلسفه واژهای گنگ است
که مردانِ عاشقپيشه
از آن تفنگی سازند
بهر شکار آهوان خوشخرام
وابسته به جوهر ذات نيست
که ذاتِ مردمان
انباشتهبدرهایست
از تکرار دلتنگیها
که آن را بپوشاندهاند بههزار ترفند
با صورتکهایِِ خندان يا متفکر
به جوهر قلم و آن پر ِ بلندِ مرغکِ مرده
نيز بستهگیاش نيست
که در اين روزگاران
تقهای بر کليد
نانوشتهها را مینگارد
بر تار ِ تنيدهیِِ عنکبوت
دنبالهروی نيز نکند از
طبع روان و جاریِ واژهها
يا چينهدانِ کوچکِ پرندهیِ نگارنده
بودن يا نبودن
در اين روزگاران
بسته به پهنایِ باند است
که مردمانی چابکدست
برایِ گذر از هزار ديوار
بربادش میدهند
بیهيچ انديشه يا افسوس!
دخترکِ ِ روياها
دخترکِ بهانهجویِ روياهایِ من
تلخیات را دوست میدارم
گريزی نيست
میدانم
همچنان، اسير خواهی ماند
در برجکِ هزارپلهیِِ چراها
پاسخی نيست مرا
خويشتن را نيز
از ياد بردهام
مَرکبی نيست مرا
جوهری چکيده است
بر پایِ اسبِ سفيد نقاشیام
دلخستهگیِ را
دلمردهگی را
بر اين بشکستهمرد
ببخش
شهابباران
دیشب خدا تا سپيده گريست
دوازده قطره اشک
بر گونههایِ يخکردهیِ آسمان لغزيد
چکچک، داغ و آتشين فرو چکيد
و بر زمين
تنها خاکستری سرد رسيد
دیشب که چهرهیِ آسمان تر شد
کمانِ نازکِ ماه، لرزان از سرما
ماه ِ کهنه را در آغوش کشيد
اما
آنگاه که اشکهایِ هورمزد بر زمين میچکيد
تو آرميده بودی به خوابِ ناز
و در آن سويِ پنجره
سوزنیبرگهایِ کاج
در سرمایِ تنهايی ِ درخت
تا سحر میلرزيد