نقش و نقش
در آشيانِ نقش و مهر
در میانِ رنگينکمان ِ نقشها
و نمنم ِ آبی ِباران
که میتراود از سرشاخههایِ خيس
درختانی رها از ريشهها
ساقهها پيچيده بر هيچ
و تن رهاکرده بر باد
...
ندانست مرد هرگز
گيج و گنگ، مست و تَردامن
کجا گمشد و دل بگذاشت
در کدامين گوشه و نقش
در پيچوخم ِ نرم ِطرحها؟
در معجزتِ شگفتِ رنگها؟
يا در پيچيدهعطر ِ يک رويا
روياییِ گنگ و مات از دستانی آغشته به رنگ
سپيدارشاخهای خیس و آبچکان
و قلممو بر دست!
برایِ او و سپيددستانِ رنگیاش
گمگشته در پستوی ِ فراموشی
کسی به ميهمانی پاييز نيامد
خشکيدهرنگينکمانِ برگ
گستره برخاک، بماند
بارش ِ بغض ِ دلبگرفتهابری
داغ ِ تن ِ گسستهیِ برگها را
به چکهای باران نهشست
راز ِباغ در سکوتی تلخ
ناخوانده و نابشنيده، بماند
چراغانِ درختانِ پير ِ خرمالو
و هياهویِ گنجشکانی
که با نوکهایِ نارنجی
قصهها میگفتند از ميهمانی ِخزان
وسوسهی پرسه در باغ را
در کسی بيدار نکرد
و باغ
جام ِتلخ تنهايی ِ خويش را
چکه چکه نوشيد
و سر بر بال ِ باد نهاد
و سبزبرگهایِ درختانِ هميشهبهار را
بر خاک ريخت
هيچ کس به دانستن ِ راز باغ مشتاق نبود
هيچکس نشان ِ باغ ِ خزان را نجست
هيچکس به خوابِ باغ ِ خزانزده نيامد
باغ ِ خفته در خزان
آرام و بینشان
گمشد
یکی از تبار ِ توفانها
دست از نوشتن شسته بودم
تا نگويم هيچ
از استخوانهایِ بشکستهاش
از پيکر نحيف و تکيدهاش
از کبودیِ دست و پای
وز آتش ِ فروزانِ درونِ سينهاش
دست از نوشتن شسته بودم
واژهها، کوتاه و کوچک
شرمسار و حيران بودند
از استواریاش
از پایمردیاش
از گلویِ خاموش و بینالهاش
دست از نوشتن شسته بودم
خروش و فريادی بازنمانده بود
چرا که آرش همه نقد ِ جان
بر کمانِ فرياد کرده بود
تا شايد گسترهیِ کوچکِ اين خاک را
به روشنایِ فردا بشارتی دهد
قلم بشکستهام به يادِ استخوانهایِ بشکستهاش
گلو ببستهام به يادِ گلویِ خشکيدهاش
وز درون بشکستهام
از شرم ِ کوهسار ِ بلند و استوار ِِ ارادهاش
اينک
ای کفتارانِ لاشهخوار
جشن برپا داريد
هان!
شادمانیاتان چندان نپايد
که آرش را نه خونی مانده است که در پياله کنيد
و نه گوشتی مانده است که بر سيخ کشيد
گوش داريد اما
اين فرياد ِ بلند و گوشخراش
که سوهان کشد بر نرمينهتن ِ چرب و دستانِ سرخاتان
از روح ِآزادهگی است که میخروشد
زنجير و تازيانه و تبر
و چوبههای ِ دارتان را
در زير خاک کنيد
ای موشهایِ فربه و ترسو
بگريزيد به سوراخهایِ امن ِ خویش
توفان در راه است
پژواکِ کوبه
دی، آوايی آرام از دلی بگرفته
از ورایِ تارهایِ تيره و خاکستری
خوابِ عنکبوتها را آشفت:
"نيستی و بودنات را هيچ خواهش نيست"
آری، آری
با بستهیِ پنجرهها
و بکشيدهکلونِ زنگزدهیِ درها
و نبودن کسی در پس ِديوارها
کوبههايی که بر در خورد بیانجام
يا نامههايی که فروافتد از فراز ِ بام
و درز ِنردهها و کوتاهِ ديوارها
بر خاک و برگِ خيس ِ حياط
هيچ پاسخي بازنخواهدآمد
کز تهی، تنها پژواکِ کوبه بازمیآيد
از پس ِ ديوارها
تنها خاطرهیِ ناله میآيد
گفته بودم که اين سرایِ وابگذاشته
ديری است خو کرده است به تهیبودنِ خويش
و تنهايی ِتارهایِ عنکبوت هم
به پرواز شب پرهای راهگمکرده
نمیشکند
ديري است که خزهها
از ديوارهیِ حوضکِ بیماهی و مهتاب
تا ديوارهای ايوان
گسترده است
و ديري است که
سوزنیهایِ سبز ِ درختانِِ کهن ِ کاج
تن خاک را مي خراشند
تنها نشان روح در اين متروکه
آواز باران است، باران
وای که در اين متروکه
کس به باران مومن نيست
چرا که کرمهایِ خاک را نيز
سال ها پيش، سياهکلاغ ِ گرسنهای
بلعيده است
در اين متروکهیِ بینشان
ديری است که پوسيدهگی و مرگ
در رگوپی ِ ديوارها
و تن ِ ترد ِ چوبينهها
ريشه دوانده است
آری
در شهر خاموش و متروکِ فراموشیها
کس به باران، مومن نيست
برای کسی که گهگاه با تلنگری بر کوبهیِ در، خوابِ سوزنیهایِ زرد ِريخته بر خاکِ باغچه را، چو نسیمی خنک از باغ ِ خزان، آشفته میدارد.
شاخهیِ خار
نازنين تکگل ِ پاييزیِ باغ
ای که عطرت سرکشيده بر بستر ِ سرد ِ مهتاب
ای به گلبرگِ تو، خاک عروس
ای به ناز ِ تو، شب بیتاب
ای به بویِ تو، شهر سرمست
ای به نرمينه تنات، سرانگشتِ نوازش در تبوتاب
بگذر از اين نازکشاخهیِ پرخار
که نيارد جز رنج هيچ بهبار
بنگر بر گلبرگهایِ ناشکفتهیِ پرپر
بنگر بر لختههایِ خونِ جگر
کين شاخهیِ خشکيده
وين خارهایِ تيز و ناببريده
بخراشدت همه تن و تردساقه
بنشاند هزاران زخم
بر آن نازکحرير ِپيکر
تا نهنشيند نالهی پژمردهگی
بر تن ِ همه کوچههایِ خالی ِشب
اين سوهانکِ زير و پرخار را
تنها بگذار و بگذر
بر بال ِ سیمرغ
در ميان هياهویِ پرواز
وز پشتِ چشمانِ مرکبِِ پرندهای غريب
سيمرغی از سیصد مرغ
روشناییهای دور و کوچک و خوشفام
هر بار بر ديوارههای نازکِ درونِ سينه
نقشی يگانه میکشد از شهر ِ من
از سرزمين ِ يادها و افسانههایِِ کودکی
گاه به هنگام ِ پريدن بیتاب
دلی سخت بگرفته از گسستن
بی اميدی به بازگشتی دگربار
گاه به هنگام بازگشت بیتاب
دلی بس پردرد از رفتهها
ريزش ِ احساسی مبهم و گنگ
بر سرسرهای ناپيدا
از بلندایِ آبی ِ رفتن
از سپيدی و شوق ِبازآمدن
از پس ِ چشمان ِ مرکبِِِ پرندهیِ سپيد
مینشيند يک نقش در چشم ِ دل
اما
اين سوی و آن سویاش
دگرگون و بس شگفت
يکی به رنگينکمانی روشن
با دلی ز خاکستر
يکی به نوار ِ گستردهیِ خاکستری و سياه
ممتد و پيوسته تا همه فرداها
با دلی فروزان به آتش
روشناییهایِ دور و کوچکِ سرزمين ِ روياها
بر من بگوی تنها همين يک بار
چیست راز ِاين دو نقش
چيست رمز ِاين دلفروريختنها؟
ببار ای باران
باران، تند و پرهياهو و يکنفس
به کار شستن شهر است
باران، زلال و پرتپش
آهنگِ ريزش را فرياد میکند
و سنگفرشهایِ آجری
با چشمانِ تر و تن ِ خيس
در باران نو میشوند
و من دفتر اندوه را
برگ به برگ میکنم
و بر زمين میاندازم
تا جویبار جوشان و پرحباب
مست و آوازخوانان
همه خط نوشتههایِ رنج را
بشويد و بزدايد
و خط جوهری را نيز
و با زلال باران
نوزادی متولد شود
اندوهناشناخته و رنجناديده
ببار ای باران
بر اين خطوط درهم و اين رنج ِ گنگ
ببار ای باران
بر اين يادگارهایِ خاکستری و غباربگرفته
ببار ای باران
بر اين پيکرهیِ در شولایِ غم پيچيده
ببار ای باران
بر همه روزگار رفته و ناآمده
ببار ای باران
و برکن و بر خاک ريز
همه رنگين کمانِ خشکيدهیِ برگ را
همه گلبرگهایِ عطرآگين ياس را
که بر تن بوتههایِ خاکآلوده
در هوای مسموم ِ حقارت و حسادتِ شهر
شادابیاشان فرومرده است
و مرا
به درخشش ِ خيس ِ سنگفرشها
به چکابههایِ سرشاخههایِ روشن
به طراواتِ گلبرگهایِ تر ِ رها شده بر خاک
و به چشمان ِ خيس پنجرههایِ خزان
پيوند زن
ببار ای باران
اکنون و تا فرداها
هرروز و هر شب
بر همه کوی و برزن
بر جویهایِ انباشته به گندابه و موشهای چاق
بر آن يگانه مرد ِمردان
بر آن تنها بازماندهیِ آرش
که جان نهاده در کمانِ همت
و پيکر نزار سپرده به تازيانهیِ خشم
و سرخم نکرده حتی به تکآهی
و داغ نهاده بر دل سنگِ زندانبانان
آن وارثان خونِ مسموم اژدها
وان حارسانِ حريم ِ نبايدها
ببار ای باران
ببار ای باران
بر تنها کسی که به گفتن بسنده نکرد
همان که دهان بگشوده با فرياد
بربسته از خوراک
ببار ای باران
بر خونابهیِ خشکيده و کبود ِتازيانهها بر تناش
بر استخوانهایِ بشکستهاش
بر آن قفل و کلونِ هزار بند ِ اتاقکاش
بر آن آزاده مرد تنها
با هزار فرياد ببار
ببار ای باران
بر ديوارهایِ بلند ِ تنهايی و غربت
و بر دل ِ کوچک و تنگِ اين شبگذر
و بر اين دستان ِ ناتوان
ببار ایباران
بر قلههای بلند و ناديدنی کوههایِ خيس ِ بنفشآبی
بر دشتِ خشکيده و تشنهی جوانی
تا گسترهیِ ناتمام اين چندسالهیِ عمر
تا روشنای سپيد و برفی زمستان
يکنفس و ناببريده
با کوبشی تند و بیامان
همچنان شوريده و مستانه
ببار و ببـــــــــــــــــــــــار
بر بارشات نماز
تب
بویِ گرم ِ تب
سوزش ِ سوپی که از گلوگاه فرو نمیرود
درد ِآشنا و کمرنگِ گلوگاه
بهگاهِ فرودادن آب ِ تلخ ِ ليمو
و ملافههایِ چروکيدهای
که به خشکی آهن میمانند
و حسرت تلخ ِدستهايی
که دستمال خيسی را
هر چند گاه بر پيشانی مینهاد
دردی آشنا در تن
دردی ديرپای در جان
و آهنگِ نرم و مخملگونِ آوايی
چو بارش ِ ریز ِباران در دوردست:
"دارو و سرم لازم نيست
بودنِ من را کم داری
تا به ساعتی برخيزی"
و ابرهايی که پرغصه بغض میتکانند
و تبی که فرونمینشيند
و دردی که باز میپيچيد و میگسترد
و تير میکشد
و استخوانهايی که صدای پوک شدناشان
در تپش رگها پخش میشود
و پژواکِ خرد شدنِ آنها را
در زير ِ پوست میتوان شنيد
تب ِ سرخ
که از دفتر کاهی و پوسيدهیِ کودکی
نقش خوشهای گل ِ مرواريد را میکند
و بر گوشهیِِِ چشمان نيمبسته و خشک
مینشاند به وسواسی چند
بیآنکه بدانی
از کدامين برگ زمان
بازچيده شده است
پيکری که بویِ خاکِ گور میدهد
و خاطراتی که زنده و پويا
در ميان هذيان و اوهام
نرم نرم میخندند
و ياد دستی که بههزار نرمهیِ خواهش
آبِ ميوهیِ تلخی را
در کام تلخترت میريخت
و دستانی که ديگر هرگز
بر چين ِدرهمپيچيدهیِ پيشانیات
نخواهند نشست
تب خواهد رفت آری
چرک هم
اما خار خليده در گلوگاه
با رقص درخشان دستانی کشيده
همچنان در سينهیِِ خاکستری از رنج
مانا خواهد زيست، مانا.