ابرکی
و زمين داغدار بود
سرخروی و دمکرده
خاکِ گرم را باد
میکوبيد بر چهرههایِ خشمآلود
مارهایِ دوپا
نيشهایِ چندشآورشان را
در ساقهایِ نازکِ برهنه
فرو میکردند آرام آرام
زهر شادمانی را میکشت
زهر لَختی و سستی میآفريد
سايهای افتاد بر سرهایِ فروهشته
پوشاند ابرکی
گوشهیِ آسمان را
کسی سر از رخوتِ دمکردهیِ خويش نجنباند
کسی ابرکی را بر آسمان تيرماه
جدی نگرفت
چشمانِِ نابينا
همچنان نيمبسته بماند
ابرک اما
بیتشويش و نرم
باريد و باريد
چکابههایِ باران
بر زمين داغ میجوشيد
ابرک میباريد
و داغ از تن زمين میزدود
مردمان
همچنان در رخوتِ سستِ خويش
در خواب بودند
اما
از ضربآهنگِ باران
کابوس ِ جهنماشان آشفته شد
بامداد که رسيد
آسمان آبی بود و بیابر
و زمين خيس بود
ابرکی چکه چکه آب شده بود
بوی باران در صبح پيچيده بود
خشم از جانِ مردمان
گريخته بود
نسيم بوی خاک باران خورده داشت
و عطر از یادرفتهیِ یاس
چشمها بگشوده شد
جوانههای کمشمار اميد
از دل ِ خاکِ خيس
سر میکشيدند نرم نرمک
ابرکی در آسمان نبود
گرهای در گلو
شايد بد نبود اگه میشد بهجای فعاليت سياسی برای انتخاب رييسجمهور رفت و مدرسه ساخت. اونهم نه فقط مدرسهای که حاجآقاهای پولدار تو دهات پدریشون میسازن، بلکه مدرسهای که توش بشه يه نسلی درست کرد که 50 سال ديگه وقتی رفت پای صندوق رای، به کسی رای بده که دکتراش رو از دانشگاه گرفته باشه، نه جای ديگه.
بهمن میگه همه اين حرفها درست. ولي تا اون موقع امريکا به ما حمله کرده و خوزستان ازمون جدا شده. حرفش درسته، ولی من به اين فکر میکنم که اين قضيه تو طول چندين و چند هزار سال تاريخ چقدر ارزش داره اگه شروع کنيم به سمت درست حرکت کنيم. بهعلاوه، اگه اين آموزش قراره چندين نسل طول بکشه، مگه راه ديگهای هم داريم؟
پرومتهای باید
وزش نسيمی نيست
تا بجنباند
دامانِ ساکن پردههای آويخته را
هوا دمکرده و خفه
سکون و سکوت پایدار و پایبرجا
ماه در سرخ آسمان میسوزد
فرو میريزند از آسمان
ستارهگان خوشه خوشه
تن میشويند در برکهیِ خاموش
اما خنکايی نيست
آبِ برکه میجوشد
آسمان تب میبارد
بردميدنِ سپيده را
اميدی نيست
ربودهاند خورشيد را
خدايان چشمتنگ و خوشگذران
در قفساش نهادهاند شاید بهباختر
در دوردست، در سرزمين خدايان
آتش میفروشند بیترديد
پرومتهای باید
تا بربايد زندانی را
از آن قفس طلایی و گلگون
اينجا عقابان سپيد و سياه
منقار و چنگال تيز کردهاند
تا سينهای بشکافند به تاوانِ عشق
در اين شهر بیسپيده
سينهی مردان تهی است
چيزی برای وانهادن نيست
پرومتهای هم نيست
شب گسترده است
هوا دمکرده، نفسها خسته
تنها تبدار و خویکرده
چشمان همه بیخواب
ماه خوشه خوشه ستارهريز
آب در برکه میجوشد
بخاری داغ و هوايی سوزان
مردمان تن خسته و بیفردا
فرومرده است سپيده
در دوردست مکان
بیترديد
مرده است زمان
صفر و یک
گرفتار به دوران و سرگيجه
پندار همه آشفته و گنگ
شک ميان صفر و یک
این بار اما پرسش
بودن یا نبودن نیست
مساله این است:
ماندن یا شدن؟
خاموشی و سکون یا برجهیدن و جنبش؟
برگها در گرمای چهل درجه
میخشکند بیآوا
بوی خشکی و پوسيدهگی
خاک را میآلايد
پيچيده است خروش تبر
در ميان نهالکهای نازک
پرندهگان
ترسيده از برق چرب تفنگها
و دندانهای زرد شکارچيان
در گرماگرم تيرماه
کوچ میکنند
مردانی پوشيده درجامههای سياه
و زنجيرهای گران
بشکههای نفت را
بر خاک جنگل میريزند
جرقهای بس است
بايد رفت پيش از آتش
بايد جنيد پيش از سوختن
پندارم در پرسش و ترديد
بین صفر و یک
میان سکون و جنبش
ميان ماندن و شدن
ميان نشانههای بهت و ابهام
آسمان تيره است
از پرندهگانی با بالهای کوچک
که کوچ می کنند در گرما
پيش از سوختن در آتش
جرقهای است در راه
قصه قصه
يکی بود؛ يکی نبود.
در روزگاران دور در جنگل سياه شير پيری حکم میراند که همه، خواسته يا ناخواسته، گوش بهفرمان وی بودند و گهگاه در نهانگاهِ لانههای خويش و يا درگوش نزديکان زمزمهای از ناخشنودی يا اعتراضی بر بیداد جنگل میکردند. اما قانون جنگل به دست روباه و گرگ و همراهی خرس در همه اجرا میشد.
تا اين که روزی شير پير در بستر بيماری بيافتاد و با وجود تلاش دکتر بزی و جادوگرهایِ قبيلههایِ جنگل سبز و برکهیِ خاموش جان به جانآفرين تسليم کرد و جنگل سياه را به سياهی و شيون و زاری نشاند. شورای جنگل به آنی تشکيل شد و خرس و روباه و گرگ همه صندلیها و پست و مقام و مسئوليت بين خويش تقسيم کردند و به اشک و آه و با دلی پرخون از مرگِ شير، خبر بر اهالی جنگل جار بزدند.
روزگار جنگل سياه، با حکومت خرس پرخواب و سرپرستی روباه مکار، چندگاهی در ظاهر آرامش گذشت و در پس پرده شکارچيان با مجوزها و پروانههایِ صادره از سویِ گرگ و بانظر موافق روباه و به کشتار خرگوشان و آهوان خوشگوشت و لب دوختن مرغان بدبده پرداختند و جارچيان شبانگه آواز سر میدادند که: "اهالی جنگل آسوده بخوابيد که جنگل در امن و امان است و عسس بيدار (و زيرلب زمزمه میکردند و با شبروان مشغول بريدن نهالهاي نازک و بيرون کشيدن برهآهوان از لانهها و بر سيخ کردن ايشان). وه که چه بویِ کبابی شب و روز از جنگل سياه میآمد!
تا روزی که روباه از سفتی صندلی سرپرستی و نداشتن جايی برای آويزان کردن دم مبارک به تنگ آمد و صندلی را به ديگر اهالی جنگل پيشنهاد کرد. شغال و راسو و کفتار و خرگوش دل به نشستن بر صندلی بستند. اهالی جنگل که از بویِ کباب به تنگ آمده بودند خرگوش را که گياهخوار بود، بر صندلی نشاندند و با جشن و پایکوبی اين مهم را جشن گرفتند.
اما خرگوش قصهیِ ما، هرچند که درنده و گوشتخوار نبود؛ اما در برابر خرس و گرگ و روباه جز لرزيدن هيچ نمیتوانست و تنها گهگاه خروشی بر می کشيد و هويجي از زمين برمیکند و به سوی ايشان به تهديد تکان میداد و چو تهديدش با خندهیِ گرگ و روباه و کفتار و خميازهیِ خرس پرخواب روبهرو میشد، اشکی میريخت و سری به افسوس میجنباند و خاموش همی لرزيد.
خرگوش لرزان و خوشدل چو از صندلی برجهيد، يا بيافتاد، باز يکی روباه و کفتار و بره با شغال و عقاب و قورباغه در پی صندلی شدند. مردمان خسته از روزگار سياه جنگل بر دو دسته بشدند. دستهای گفتا: وه چه حاصل از گزينش که پايان در دست همانهاست که هماره بوده است و بوی کباب و آواز تلخ شکستن استخوان آهوان و شکستن درختان جنگل برجای خواهد ماند و به گفتار بی کردار صاحب صندلی کم نشود. پس سکوت و نجنبیدن به ترین است. آن دگر دسته گفتا: بره گر بنشیند علف فراوان گردد و روباه و بویِ کباب دور. پس در پی بره برفتندی.
اما، چرخ روزگار چرخید و روباه و قورباغه به سوِیِ صندلی هجوم بردند و اهالِ جنگل حیران و سرگردان میان دو دلبر بس نازیبا و بدنما بماندهاند که قورباغه چهگونه برجهید به این بالا؟ او که به عمر خویش از شکار پشه و مگس آنسوتر نیاندیشیده است و جز مرداب ندیده است. چهگونه باید خاموش نشست تا قورباغهای از از تبار گنداب حکمران گردد و همه جنگل پر ز خرمگس نماید یا به گنداب بدل کند و پشههایِ آنوفل با نیشهایِ آلودهاشان و خرمگسها در هر جا پر گردند؟
روباه و شکارچیان و تبر بهدستان و بویِ همیشهگی کباب یا قورباغه با وزوز خرمگسها و گنداباش؟
هیچکدامی هم در میان نیست.
و این قصه هم چنان ادامه دارد.
آوای باد
ای باد وحشی
به کجا میروی؟
دمی درنگ دار
مرا نيز با خود ببر
از ماندن، رسوب کردن
جامد شدن، يخ بستن
و در خود گم شدن
خستهام
لختی درنگ دار
تا کولهباری بردارم
از يادهای دور
شتاب دارم
بايد بروم
درنگ نتوانام کرد
شاخههایِ درختانِ دشت
برهنه و خسته
چشم به راه مناند
تو نيز
گر کولهبار برداری
بر بال باد نتوانی نشست
بايد بگسلی، برکنی، بريزی
و برجای نهی
تا همسفر باد گردی
يارانام در دشت
چشم بهراه دوختهاند
بايد بهشتاب رفت
ای باد وحشی
لختی درنگ دار
کولهبار برنمیدارم
بگذار وداع کنم با زمين
که سالهایِ دراز
روشن و رنگین یا تیره و بگرفته
ريشههایِ مرا در خود
با مهر پاس داشت
بگذار با ريشههايَم
بدرود گويم
که هر چند از سر مهر
ولی محکم و سخت
مرا از رفتن بازداشتهاند
بگذار وداع کنم با زمين
با ريشهها و برگهایِ سبز
و با برگهای خشک
با سرسبزی
با زردی
با سپيد
با سياه
دير شد
شتاب دارم
در دشت
همه ياران مرا
چشم به راهاند
بند بگسل
دل برکن
هنگام رفتن است
گر بر بال باد
نشستنات شايد
تن بگذار
روح برگير
جان برگير
دل بگذار
ياد بگذار
سبک بار بيا
باز دير شد
بايد به شتاب رفت
بر بال ِ من بنشين
بدرود گويان وشادان
اندوه را نيز
بر خاک بگذار
آسمان را ره گیر
بر بال من
از ابر بگذر
از نور بگذر
بر باد بنشين
ای باد وحشی
اندکی درنگ دار
يادها سنگيناند
درد ريشههای ببريده
بیداد میکند
اندوه از من نمیگسلد
زمين رهايَم نمی کند
تن به روحام
امان رهايی نمیدهد
اندکی صبر دار
لختی درنگ
بگذار ببُرم
اين سنگين ريشهها را
بگذار بر زمين نهم
اين کولهبار يادها را
اندوه را از دل برکنم
به چاهی در اندازم
چاهی ژرف
که از آن برون نتواندشد
بالهايِ خویش بگشای
اينک ، اين من
سبک بار
بی درد و بی اندوه
بیهیچ خاطرهای
از روزگار دورادور
بیتب و تاب و سنگینی ِ تن
آن قفس ِ همه وسوسهها
بر بال تو خواهم نشست
بالهایَت بگشای
ای باد وحشی
مرا نيز با خود ببر
دير شد
باد شتابان رفت
آوای شتاباش
آوای رفتناش
از دور دست میآيد
بر بال باد
هزاران هزار
دل برکنده و تن بگذاشته
يادها وانهاده واندوه فکنده
بی سر و دستار
سبک بال و سبک بار
میتازند
اين آوای باد نيست
آواز شادمانی است
که سوارانِ باد
رهگذرانِ آسمان
از ميان ابرهای سپید و سياه
از ميانِ شاخسار خیس ِ درختان
سر دادهاند
چو میروند با شتاب
دير شد
باز دير شد
باد وحشی رفت
آنان که کولهبار میبستند
از رفتن باز ماندند
ريشهها سخت مهربانانه
پای رفتن را
از شماری
بازستاندند
زمين به مهر
در بندشان کرد
دير شد
باد وحشی رفت
شتابان رفت
از دور دست
از ميانِ دشت
از لابهلایِ شاخساران
از همهمهیِ سوارانِ باد
سرود شادمانی
آوایِ رفتن و دل برکندن
به گوش میرسد
دير شد
باد وحشی رفت
شتابان رفت
از دور دست
از ميانِ دشت
دگر آوايی
به گوش نمیرسد
دير شد
باز هم دير شد
باد وحشی شتابان رفت
دير شد.
هان گالیور!
ز روزگار دور و نزدیک
ز کودکیِ بر باد یا از یاد رفته
هرچندگاه
قلم میگيرم به يک دست و چکش به ديگر دست
پيکرهای میتراشم از مرمر
آشنا و ساده، یگانه و يکتا
یا که گهگاه با قلمموی افسونگر خيال
نقشی میکشم بر بوم سپيد ِ آرزو
نقشی از همزادی سبز و آبی و سپید
طرحی از خطوطی پيچيده
پیکره یا نقش هر دو
چهرهای برهنه و نپوشيده
دهانی پالوده از واژههایِ فریب
دستانی سپید و نیالوده به برادههایِ زراندودِ ریا
چشمانی به درخشش هزاران ستاره
و جانی بهسان گلبرگهای بارانزده
پاکِ پاک
دیری نپاید اما
پیکرهیِ مرمرین در گذرگاه زمان
پوستهپوسته گردد و خورده
نگاه را بچرخاند به دگرسو
چو جذامیانِ کمبهره از لطفِ کردگار
یا چونان تندیسهای یخی
آب گردد در آفتابِ تند ِ روزگار
بریزد بر تن ِ خاک
وان نقش ِ آشنا و سبز
در میان دودههایِ چرب و سیاه
هوایِ مسموم به خورندههای رنگ و نقش
تیره گردد و بس بدنما
گویی نبوده است هرگز
نقش و طرحی از همزاد
جز به گنگِ خیال
با خود عهد بستم هزاران بار
نتراشم پیکرهای دگربار
نزنم نقشیِ یکتا ز رویِ خیال
با فروریختن هر پیکره و تندیس
شرهکردن رنگهای روغنین از نقش
فروریزد چیزی در درون من
باوری بشکند
کوچک و کوچکتر گردم هربار
با تو هستم گالیور
ای ز دیار ِ بزرگان بیرویا
حقیقتبینان سپید و سیاه
مرا میبینی اینجا به زیر پا؟
باورکن که نبودهام هرگز
از مردمانِ سرزمین لیلیپوت
تنها شکستهام بارها و بارها
عهد با خویشتن را
هرچند، باوری هم نمانده است برجا!
بر ساقهی ترد نقره
میتوان نیمهشبان مستِ خواب
با چشمان نیمبسته و خمارآلوده
بر آسمان دست یازید
وز شاخهیِ آويزانِ مهتاب
کهکشان را چيد
راه شيری را
گلبرگ به گلبرگ
بوييد
میتوان آويخت بر
شاخهیِ نازکِ مهتاب
و در چشم برهم زدنی
بر قلهی دماوند آرميد
میتوان با کهکشانی در دست
به دوردستِ فضا لغزيد
و با چشمانِ گشاده و مات
به تماشا نشست
لحظهیِ آغاز هستی را
تولد جهان را
از آن هیچ ِ بزرگ و سیاه
میتوان در سيهچالهای دور
سنگين شد و سنگينتر
و گرفتار جرم ماند
يا با دستان بگشوده
سبکبار و آسوده
سر بر سينهی مهتاب کشيد
بر شاخهی نقرهای گسترده
آويخت و از قلهی هستی
به انفجار سرخ و آبی ِ نور رسيد
میتوان نیمِشبی
مست و خوابآلوده
بر یال ِ ساقهای ترد
به جان آزمود هستی را
از هیچ تا تمام
کس ندانست
کس ندانست هرگز
تارهای صوتی خود فرومردند
يا از تیزی خارواژهها
ناهنجار فريادها
شرم ِ ياوهها
و فشار سنگین ِ واژهگانِ دهانپرکن
از نوسان فروماندند
کس درنيافت هرگز
استخوانهاي چکشی و حلزون
خود پردهی گوش دريدند
يا از بسياری خروش گوشخراش
شنودنِ ژاژخايیها
و زخم شیون و مویه
از نيوشيدن باز ماندند
کس ندانست هرگز
لکهیِ زرد بينايی
خود کدر شد
يا از بسياریِ نقشهایِ سياه
و رنگهایِ سرد و پرتوهایِ کمنور
ديدهگان گشت کمسو
گمانهای بر رویدادها
در انديشهی کمشماری نشست
اما هر چه رفت و نرفت
دگر چندان رنگ و ارزشاش نیست
اينک:
دنيايی خاموش
آرام و نيمهتاريک
گوشها همه بسته
حنجرهها فروخفته
سيب آدم ساکن
پلکها نیمبسته
چشم کمسو و نابینا
و سکوت
بر شب و روز گسترده
مردمان کورمال، کورمال
می کشند دست بر در و دیوار
مینویسند بر سیاهیها
با گچ و سنگ و زغال
واژههایی گنگ با خطوطی درهم
که تنها
در ذهن ِ نویسنده خواناست
رفته رفته خواندن فکر
مینشیند برجایِ واژه
وانگاه چو
گوشی نيست که با دروغ آکنده گردد
و سخنی نيست که آوای نفرت را
به دروغ ِ مهر و تکريم و سپاس رنگ زند
امواج مغز و انديشه
برهنه، بیهیچ رنگ و لعاب
از پرده برون ريزد
همه ناگفتهها را
و مردمان
خواهند دريد يکدگر را
از خشم و کين
بی زاریِ ممتد
یا کسالتِ یکنواختیها
چندگاهی دگر
کس نماند
جز بيگانهگان با انديشه
با خط ساکن فکر
همچنان کر و لال و نابینا
کورمال درپی نان
تاریکروشنی خاکستری
در سکوتی ناشکسته و گنگ
تا ابد مانا و جاودان
بر شب و روز گسترده