شب و نگاه
آری سخت میترسم
هراسانم
از تو
از شب سياه چشمانات
از آيينهی نگاهات
از چشمهی جوشان مهر
که از پس ديدهگان تو
از شهاب باران نگاهات
از ستاره های چشمانات
میجوشد
نور میپاشد
و بر تمام وجودم
بر روح تشنهام
برتن خستهام
و بر دل حسرت زدهام
مینشيند
چشمانام را میبندم
تا برق نگاهات
گرمای مهرت
خورشيد دلات
آتش برجانام نزند
که من
خاکستر سردی بيش نيستم
از من درگذر
دگر تاب سوختن ندارم
چشمانات را ببند
من
از عشق
از دل دادن
دل باختن
از خود بیخود شدن
از شيفتهگی
میترسم
سخت میترسم
ای خداوند شب
چشمانات را ببند
بر من با چشمان مستات
با آن ديدهگان تبآلود
منگر
ترا به تمام زيباییها سوگند
بر من رحمی دار
بر من منگر
شراب نگاه تو
مرا مست و ديوانه کرده است
ای ساقی دلها
ای جادوگر مستی
ای همه تمنای هستی
ای چشمهی جوشان مهر
ای زلال بودن
ای معنای زيستن
چشم بربند
نگشای در میخانه
که اين خراب
دگر ندارد
تاب پيالهای را
ومن
گيج و مست و خراب
در عين مستی
از شراب چشمانات
هراسانام
وای به کجا میروی
ای دل ديوانه؟
نگفتمات بترس
نگفتمات سر به زير انداز
نگفتمات از جادوی چشماناش
بگريز
ديدی چه شد
دير شد دير
دل دادی و دل باختی
در بند سياهی شب شدی
خورشيد مهر است، آری
چشمهی شراب است، آری
دريای زيبايیهاست، آری
اما
اين سرآغاز رنج است
بیخودی جز به درد نمیانجامد
شب مستی و شور
سحرگاهی دارد از گيجی و خمار
دير شد دير
نازنين من چشمهايت را بگشای
بگذار تا در شب نگاهات
شناور شوم بی اميد سپيده
شناور نه
بگذار در دريای سياه چشمانات
غرق شوم
من مستی سرخوشام
غريقی خوشدل خواهم بود
مرا به ستاره باران نگاهات
مرا به ميکدهی چشمانات
فراخوان
در بگشای، در بگشای
جامی پر کن
مستیام آرزوست
دگر نمیترسم
مرا به شراب نگاهات
مرا به شهاب ها
مرا به روشنا
ميهمان دار
نازنين ساقی عشق
تشنهی مهرم
جرعهای از نگاه
برگی از دفتر دل
جامی از عشق
شرارهای از اميد
شرری از آرزو
بر من خراب ببخش
نازنين چشم بگشای
بر من خراب بنگر
و من
تنها شب نگاه تو را
میپرستم
چشم بگشای که دگر
از هيچ نهراسم
که تب چشمانات
آتشی بر دلام
نشانده است
و ترس را نيز
همراه با جان
سوزانده است
مرا به برق نگاهات
ميهمان دار
نازنين غزال من
جادوگر نگاه
افسونگر عشق
خداوند مهر
کهکشان پرستاره
ای همه نور
ای همه روشنی
ای مجمر آتش
در میکده بگشای
چشم بگشای.
دگرگونه زیستن
خستهام، سخت خسته
از
چو کرمی خوار زيستن
نرم تن بودن
ناديده ماندن
له شدن، زير پا ماندن
هيچ بودن، هيچ ماندن
درون پيلهی حقيری زيستن
درون خاک بویناک
به دنبال خوراکی لوليدن
مرا وعده به پرواز داده بودی
دگرگونی، دگرديسی
مرا اميد به
بالهای رنگارنگ بود
بستر گلها
گلهای نرم و لطيف
گلهای خوش عطر
اميد زيستن بود مرا
مرا گفتی:
اندکی تاب آر
پروانهای شوی رنگ رنگ
زيبا و دل فريب
بر همه گلها بنشينی
شهد گل نوشی
شادمان پرواز داری
با اين سخنان دل فريب
در پيلهای حقير
پست و کوچک
نرم تن، بی هيچ غروری
زيستم سالهايی بس دراز
سالهای سياه
اما افسوس
هرگز فرانرسيد
زمان پروانه شدن
زيبا شدن، پريدن
بر بستر گلها آرميدن
شهد زندگی نوشيدن
دل دادن، دل بردن
هرگز
پرسيدم: تا چه هنگام
چنين خوار، چنين پست؟
پرواز چه شد؟
رنگينبالی و دلفريبی
آيا همه افسانه بود؟
گفتی: به پيلهات برگرد
آسمان پر خطر است
پرندگان همه تيز منقار
همه تيز چشم
ترا چشم در راهند
تا در آسمان شکارت کنند
چينهدانها همه خالی
در حسرت پروانهای رنگارنگ
خوشخرام، خوشگوار
برگرد درون پيله
هرچند کوچک
اما امن و امان
گرم و راحت
خستهام، سخت خسته
از خواری آزرده
از نرم تنی
از هيچ بودن
از ميان خاک زيستن
دگرديسی چه شد؟
ساعتی پرواز
کوته زمانی زيبا بودن
رنگارنگ و دلفريب زيستن
لختی بر گل نشستن
اندکی شهد زندگی نوشيدن
همه آرزویم سالها
همه آرزویم قرنها
پيلهی امن و راحت
دير زمانی به پستی
به خواری زيستن
مرا نشايد
گفته بودی:
پروانهای شوی رنگ رنگ
زيبا و دل ربا
جولانگه تو آسمان
بسترت همه گلهای رنگ رنگ
چه کس گفت ترا
که کرمی بودن
در پيلهای زيستن
هرچند ديرپا
آرزوی من است؟
ای بیخرد
ای خام
کرمها لايق خاکاند
زيرپا ماندهای حقير
ناديدهای بیمقدار
مرا خوار شمردی
من تنها به يک اميد زاده شدم
دگرگونی، دگرگونی
با خواب و خيال پرواز
روزها شمردم
شبها سپردم
میروم تا دگرديسی
میروم تا بال گستردن
پروانه شدن
رنگارنگ زيستن
از خاک جدا شدن
پيله را خواهم دريد
امن و آسايش نخواهم خواست
خواهم پريد
شهد گل از جام زندگانی
خواهم نوشيد
بگذار
شکار پرندهای شوم
خوراک شکارچی تيز چشمی
اما دمی زندگانی
خوب زيستن
بالا پريدن
آسمان آبی
پروازی پر غرور
زيبا و دلربا بودن
را بيازمايم
مرا از مردن باکی نيست
بگذار از خاک کندن را بياموزم
پرواز را بيازمايم
رنگارنگ گلها
و گرمای آفتاب را
سرما و بویناکِ خاک
خوراک جستن
از درون بستر گورها
از ميان لاشهها
از بویناک گوشتهای فاسد
پيلهای حقير و نرم و ايمن
عمری ديرپا، اما خوار
مرا نشايد
همه ارزانی تو
مرا آسمان بايد
مرا شهد زندگی شايد
مرا بستر گلبرگها
عطر گلها
رنگارنگ بالها
و آبی آسمان
مرا پرواز بايد
پرواز بايد
من دگرگونه خواهم شد
زيبا و دل فريب
رنگارنگ و شادمان
خواهم زيست
خواهم خواست
خواهم آزمود.
آفتاب و مهتاب
دختر مهتاب بود
نازک و روشن و تراوا
گل بود
نرم تن و عطرآگين
پسر آفتاب بود
روشن و گرم و سوزان
گوهر شب چراغ بود
تابناک و ديدنی
اين مهتاب، آن آفتاب
اين نازنين گل دردانه
وان گوهر يک دانه
مگر میتوان
دل به چنين گلی نداد؟
چنين گوهر تابناکی را نخواست؟
مگر مهتاب بی آفتاب هم میماند؟
چنين شد که شبی
جشنی به پا شد
دلدادهگان پيوندی بستند جاودانه
برای عمری همراهی
هم فکری، هم دردی
نور روشنی را جست
تلالو لطافت را
من با تو خواهم ماند
چرا که جز اين آرزويیام نيست
روزگاری به شيرينی گذشت
تا روزی
آفتاب گفت:
مهتاب بايد تنها بر من بتابد
چشم بيگانهگان ناپاک است
پس
مهتاب را در اتاقی بیروزن نهفت
مهتاب گفت:
آفتاب از آن من است
ديگران را نشايد
پس پای آفتاب بست
در ميان ديوارهايش نهفت
مرد گفت:
اين گل از آن من است
چشم ديگران نبايد بر آن افتد
کسی نبايد ببويدش
پس گل خويش سخت نهفت
دختر گفت:
اين گوهر شب چراغ
همهگان را به خويش میخواند
پس گوهر تابناک را
در لا به لای حرير و مخمل
با مهر نهان داشت
افسوس آگاه نبودند آن دو
گلی که بی نور و روشنی ماند
خواهد پوسيد
خشک خواهد شد
گوهری که تراش نخورد
دگر تابناک نخواهد بود
گل تا هنگامی که نور بيند
مهر بيند
عطر دارد
گوهر تا دستی جلايش دهد
تراشاش دهد
تلالو دارد
روزگاری گذشت
مرد ديد
مهتاباش بی نور است
گلاش خشک است
اما گلهای کوچه
همه زيبايند و با نشاط
خوش عطر و دل فريب
با خود گفت:
نبوده است شايد هرگز
اين مهتاب روشن و دل فريب
اين گل بويا و زيبا و دل ربا
دلاش سخت گرفت
زن ديد
آفتاباش خاموش است
گوهرش بی نور
با گویای شیشه ای همسان است
با خود گفت:
نبوده است شايد هرگز
آفتابی در اين مرد
گوهری تابناک در اين همراه
دلاش سخت گرفت
گلی که خشکاش داشتند
مهتابی که بی آفتاب ماند
نوری نداشت
آفتابی که در ميان ديوارها
روشنا از دست داد
گوهری که در ميان
پارچههای نرم و لطيف مهر
تابناکی گم کرد
از هم کينه به دل گرفتند
مهر کين شد
همراهی عادت
بند گرانی بر دست وپای
پايان مهر ورزی
آغاز کين توزی
کهکشان بی پايان عادت
تب و تاب مهرورزیدن
رفع نیازی شد بی شور
همراهی:
در پای هم پیچیدنی شد پر تنش
زندگی سردردی شد جاودان
هزارتوی کینه و خشم و عادت
من با تو خواهم ماند
جز اين چارهای نيست مرا
دگر تنها ماندن ندانم
بايد رفت بر اين کوره راه
تکراری جاودانه
بی شور و ابلهانه
خشمی در دل
از آن که از رفتن
از اوج قلهی کوه مهر رسيدن
رهرو را باز داشت
و به درهی سياه کين
پرتاباش کرد
و در گور عادت
در حصار خودخواهی
پنهان داشت روشنی را
لطف و مهر را
دگر نماند هيچ از
گلی عطر آگين و گوهر شبتابی
آفتابی و مهتابی
روزگاری دراز
سنگی بی روشنا
گلی خشک و پوسيده
باهم و جدا
به هم کين ورزيدند
بی پايان
......
درخت سرکش
در زمانی نه چندان دور
در دياری نه چندان ناآشنا
در کوچه باغی رنگارنگ
از کوچههای تنگاتنگ مهر
درختی بود استوار
سربلند و برافراشته
که بر هيزم شکن شوريد
بر آنان که درختان سبز را
از ريشه جدا میکردند
بر آنان که اجاقهای گرمی
از چوب درختان جوان داشتند
درختان مغرور
درختانی که در برابر باد
سر خم نمیکردند
پيچکهای سست
بی ريشه
بر درخت سرکش خنديدند
گفتند: سر خم دار
رقص با باد فریبنده است
دل فریب است
زیباست
چند روزی بيشتر بمان
سرکشی تنها تبر را
نزديک تر میدارد
گفتا: خاموش
ای پيچکهای بی ريشه
ای نرم تنان ترسان
اين منم استوار و پا برجا
چند صباحی بيشتر
مرا به چه کار آيد؟
خواری شما را شايسته است
که سست و بیريشهايد
مرا سربلندی بايد
درخت قصهی ما
هيزمشکن را در ميان
شاخههای سنگين خويش
در هم شکست
بر هيزم شکن و هيزم شکنان
سخت شوريد
تبر را از دسته خبر داد
که خود پارهای از درختی بود
تبر شوريد
تبرها از شکستن درختان جوان
سر باز زدند
هياهو شد
غلغله شد
ولوله شد
گفتند: پس سرای بزرگ خويش
به چه گرم کنيم؟
چه بايد کرد؟
شورش بايد سرکوب میشد
درختان جوان سرکش
بايد از ريشه جدا میشدند
و
در انباریهای نمناک میپوسيدند
تا دگرهيچ درختی
سودای شورش نکند
بايد بريد
بايد از ريشه سوزاند
اگر يک درخت کم بود
ده درخت، صدها درخت
حتی تمامی جنگل را
بايد از ريشه بريد
و
در انباری نمناکی
اسير کرد
تا حتی رويای سرکشی
نيز، در نطفه بپوسد
درخت و درختان سرکش را
آنان که در برابر باد
سرخم نمیکردند
آنان که گردن افراشته بودند
به غرور
تمامی با ارههايی بیهويت
بی ريشه
پست
از ريشه جدا کردند
و در زير زمينهای نمور
نهادند تا بپوسند
تا از خاطر ببرند
سرافرازی را
سرکشی را
طغيان را
عصيان را
درخت قصهی ما
در زيرزمينی تاريک و نمناک
تازيانهها بر تناش نشست
تناش پوسيد
پوسته پوسته شد
اما
هرگز سر خم نکرد
دلاش باليد
غرورش بيشتر شد
ريشههایش در جنگل درد
باز رشد کردند
گسترده شدند
شاخ و برگی ناچيز دادند
جنگل پر شد از
ريشههای دردآلود درختان سرکش
هيچ جوانهای از ميان صخرهای
بيرون نشد مگر
همراه با پيامی از سربلندی
هيچ چشمهای از زير زمين
از کنار ريشههای گسترده
نجوشيد و روان نشد
مگر با زمزمهی سرکشی
با نويد غرور و آزادهگی
هيزم شکنان و ارههاشان
ناتوان ماندند
ريشهها در تمامی خاک
گستردند
پخش شدند
سرکشی گسترده شد
تمامی ديارسياهیها
پر شد از قصهی درختان سرکش
دگر هيچ تبری
به خدمت ستمگری درنيامد
درختان:
همه سرکش
همه سربلند
پيچکها:
همه بیريشه
همه خشک
درخت قصهی ما
گر چه در زيرزمينی نمناک
تناش پوسيد
ذره ذره پوک شد
اما در برابر ستم
ذرهای سرخم نکرد
حسرت نالهای را
خواهشی را
پوزشی را
تمنایی را
بر دل سياه هيزمشکنان نشاند
دلاش باليد
روح سربلندش
درختی شد بالنده
توفنده
گسترده
هيزم شکنان
ارهها در کوله بار نهفتند
همه
ترسان ترک ديار گفتند
دگر هيچ اجاقی با هيمهی
درختان جوان و سرکش
روشن نشد
درختان زندهگی شدند
هيزمشکنان کوچ کردند
روح درخت سرکش
روح جنگل شد
روح خاک شد
روح رستن و باليدن شد
روح آزادهگی شد
درخت قصهی ما
جاويد شد
افسانه شد
افسانه.
برای باطبی که هرگز سرخم نکرد و نخواهد کرد.
برای باطبی که خود افسانه شد.
آوای زنگوله
در سالهای دورادور
آواز زنگولهای میآمد
در کوچههای تنگ مهر
دينگ دينگ
با زنگولهای بر گردن میگذرد
دينگ دينگ
دور شويد
جذامی میآيد
گر از گوشت خود میترسيد
دور باشيد
تا خوره بر گوشت تناتان ننشيند
دينگ دينگ
در روزگار ما
بانگ هشدار زنگولهای نيست
خوره گوشتی را با خود نبرده است
تا از ديدن آن چهره درهم کنی
اما
ردپای فقر برچهره کودکان
فروشندهگان کوچک بدبختی
سخت گران نشسته است
بوی ناک است
ناپاک است
مندرس است
ناداری است
بيماری است
فقر است
زشت و کريه
دل آشوبهات میآورد
هنوز هم هستند مردمانی
که با ديدن چهرههای فقر زده
چهره درهم میکشند
گويا آوای زنگولهی جذاميان
در گوشاشان مینشيند
دينگ دينگ
دينگ دينگ
دور باشيد دور
بیچارهای با صورتی ناشسته
با تنی لهيده
خم شده در زير بار فقر
جامهای هزار پاره
در سر چهار راهی
در گوشهی گذرگاهی
دامانات را میگيرد
از من بخر
گلی، فالی، خوراکیای
بر سلامت و دارايی خود
شادمان بمان
دستی از پنجره ماشين
به درون میخزد
تمنای توجهی دارد
از من بخر
به شکرانهی دارايیات
ای بزرگ مرد
چه آسان رو بر میگردانی
شيشه را بالا میدهی
زير لب شکوه از گدايان میکنی
بوی بدی میداد
بوی فقر، بوی ناداری
دستاش لای شيشه مانده است
جرماش نشان دادن فقر است
دلات را چرکين کرد
وای که دلآشوبه میآرد!
سکهای صدقه میدهی
حساب خويشتن پاک میداری
بانگ زنگولهای میآيد
دينگ دينگ
دينگ دينگ
هشدار
دور باشيد دور
فقر و مرض در راه است
دستهای پاکاتان را دور داريد
جامهی پاکيزه را از اين
دستهای آلوده دور داريد
اين از خوره بدتر است
اين نماد بدبختی است
اين همان فقری است که
بر دامان ايشان نشاندهاند
دينگ دينگ
دينگ دينگ
قسمت فسانه است
سفرههای لبالب
ميهمانیهای پر بخشش
سخاوت بزرگ مردان
که در جشن عاطفهها
چند ميليون میبخشند
تا دامان ناپاک خويش
بشويند از لکههای پلشت
اما
اين لکههای خون
ماندنی است
ابدی است
دينگ دينگ
دور باشيد دور
آوای زنگولهای میآيد
دينگ دينگ
قهرمان رویاها
ويترين شيشهای
با دهها چلچراغ روشن
فراخوانی به تماشا
از تمامی رهگذران
رقص نور بر
بازیچههای رنگارنگ
عروسکهای زيبا و دل فريب
ماشينها و آدم آهنیها
کودکان جادو شده
پدران تهیدست
فرياد میخواهم
نالهی ندارم پدر
خواهش همراه با التماس کودک
نالهی ندارم پدر
پایکوبيدن کودک
فرياد میخواهـــــــم میخواهـــــــــــــم
تمنای باشد بعد پدر
پای کوبيدن و گريهی کودک
پوزخنــــــــــــد رهگذران
پوزخند
خنده بر ناداری مردان
تشر پدر
گريهی میخواهــــــم میخواهـــــــــــم
همين حــــــــــــالا میخـــواهـــــــــــم
ناله پدر که نـــــــــــــــــــــــدارم
اشکها و هياهوی کودک
ناگهان
صدای يک سيلی
صورتی که گلگون شد
دردی که بر جان نشست
سکوت
هق هق گريه
دگر فريادی نيست
تنها هق هق گريه میآيد
خواستن آرزو شد
در دل نشست
ناخواستن آموخته شد
ناتوانی دانسته شد
اما آوای ديگری هم بود
آوای خورد شدن
آوای درهم شکستن مردی
که دستهايش خالی بود
نداشت تا فراهم آورد
بازیچهای برای کودکاش
آوای شکستن مردان
آوای رنگ باختن پدران
ويترينی پر چلچراغ و روشن
رقص نور بر
بازیچههای رنگارنگ
کودکان جادو شده
پدرانی که میشکنند
کودکانی که
درس ناخواستن میآموزند
پدرانی که دگر قویترين نيستند
رستم دستان نيستند
کوه را از جای برنمیکنند
تنها میتوانند خواهشی را
با دستی پر خشم
که بر صورتات مینشيند
پاسخ دهند
تنها میتوانند
طفلی را در هم کوبند
مرد جنگ نيستند
بیچارهای خشمگيناند
بهتی که در دل مینشيند
مهری که نفرت میگردد
پدری که ديگر
قهرمان افسانهها نيست
پدری که ناتوان است
نادار است
پدری درهم شکسته
نمايی درهم ريخته
ويترينهای شيشهای
چلچراغهای روشن
رقص نور بر
بازیچههای رنگارنگ
کودکان دل شکسته
پدران تهی
پدران ناقهرمان
مردانی ناتوان
افسانهی تلخ زندهگانی
تنها یک پرسش
يک افسانه
او خوشبخت بود
پرسشی نداشت
اما روزی پرسشی
به پيش وی آمد
و از آن پس خوشبختی
بسيار دور بود
بسی کوچک بود
او از خدا
معنای زندهگی را پرسيد
اما
خدا پاسخ را
با همان پرسش داد
گفتا: اجابت تو
همين یک پرسش است
آن را بگير
در دل بکار
فراموش مکن
که اين دانه ای است
آب و نور میخواهد
او پرسش را کاشت
آبش داد
نورش داد
و پرسش جوانه زد
شکفت و ريشه کرد
ساقه و شاخه و برگ آورد
و هر ساقه پرسشی شد
و هر شاخه پرسشی
و هر برگ خود
پرسشی ديگر
و او که تنها
يک پرسش داشت
درختی شد
که از هر شاخهاش
پرسشی آويخته بود
هر برگ تازه
دردی تازه بود
و هر بار که
ريشه فروتر میرفت
درد نيز ژرفتر میشد
فرشته ها میترسيدند
فرشته ها
از آن همه پرسش ريشه دار
میترسيدند
اما خدا گفت:
نترسيد
درخت او ميوه خواهد داد
و باری که اين درخت خواهد آورد
شناخت است
فصل ها گذشت
دردها گذشت
درخت ميوه داد
بسياری آمدند
پاسخهای او را چيدند
اما در دل هر ميوه
باز دانه ای بود
و هر دانه
آغاز درختی
و هر که ميوه ای را برد
در دل خویش
بذر پرسش تازه ای را
کاشت.
آوای باد
ای باد وحشی
به کجا میروی؟
دمی درنگ کن
مرا نيز با خود ببر
از ماندن
رسوب کردن
جامد شدن
يخ بستن
در خود گم شدن
خستهام
لختی درنگ دار
بگذار کوله باری بردارم
از يادهای دور
شتاب دارم
بايد بروم
درنگ نتوانم کرد
شاخههای درختان دشت
برهنه و خسته
چشم به راه مناند
تو نيز
گر کوله بار برداری
بر بال باد نتوانی نشست
بايد بگسلی
برکنی
بريزی
برجای نهی
تا هم سفر باد گردی
يارانام در دشت
چشم براهاند
بايد بروم
به شتاب
ای باد وحشی
لختی درنگ دار
کوله بار برنمیدارم
بگذار با زمين
وداع کنم
که ساليان سال
ريشههای مرا در خود
با مهر پاس داشت
بگذار با ريشههايم
بدرود گويم
آنان که
هر چند از سر مهر
ولی محکم و سخت
مرا از رفتن بازداشتهاند
بگذار وداع کنم
با زمين
با ريشهها
با برگهای سبز
با برگهای خشک
با سرسبزی
با زردی
با سپيد
با سياه
دير شد
شتاب دارم
در دشت
همه ياران مرا
چشم به راهاند
بند بگسل
دل برکن
هنگام رفتن است
گر بر بال باد
نشستنات شايد
تن بگذار
روح برگير
جان برگير
دل بگذار
ياد بگذار
سبک بار بيا
باز دير شد
بايد به شتاب روم
بر بال من بنشين
بدرود گويان
شادان
اندوه را نيز
بر خاک بگذار
آسمان را بين
بر بال من
از ابر بگذر
از نور بگذر
بر باد بنشين
ای باد وحشی
اندکی درنگ دار
يادها سنگيناند
درد ريشههای بريده
بیداد میکند
اندوه از من نمیگسلد
زمين رهايم نمی کند
تن به روحام
امان رهايی نمیدهد
اندکی صبر دار
لختی درنگ
بگذار ببُرم
اين سنگين ريشهها را
بگذار بر زمين نهم
اين کولهبار يادها را
اندوه را از دل برکنم
به چاهی در اندازم
چاهی ژرف
که از آن برون نتواند آمد
بالهايت بگشای
اينک
اين من
سبک بار
بی درد
بی اندوه
بی خاطرهای
از روزگار دورادور
بی تن
بر بال تو خواهم نشست
بالهايت بگشای
ای باد وحشی
مرا نيز با خود ببر
دير شد
باد شتابان رفت
آوای شتاباش
آوای رفتناش
از دور دست میآيد
بر بال باد
هزاران هزار
دل برکنده
تن بگذاشته
يادها وانهاده
اندوه در چاهی افکنده
بی سر و دستار
سبک بار
سبک بال
میتازند
اين آوای باد نيست
آواز شادمانی است
که سواران باد
رهگذران آسمان
از ميان ابرهای سياه
از ميان شاخسار درختان
سر دادهاند
چو میروند با شتاب
دير شد
باز دير شد
باد وحشی رفت
آنان که کوله بار میبستند
از رفتن باز ماندند
ريشهها سخت مهربانانه
پای رفتن را
از شماری
بازستانده بودند
زمين به مهر
در بندشان کرده بود
دير شد
باد وحشی رفت
شتابان رفت
از دور دست
از ميان دشت
از لا به لای شاخساران
از همهمهی سواران باد
سرود شادمانی
آوای رفتن
آوای دل برکندن
به گوش میرسد
دير شد
باد وحشی رفت
شتابان رفت
از دور دست
از ميان دشت
دگر آوايی
به گوش نمیرسد
دير شد
باز هم دير شد
باد وحشی شتابان رفت
دير شد.
خیال
دستی دراز کردم
تا پوست تو
آن حرير پر لطف
آن گرمترين گرم
آن زندهترين زنده
آن همه حس
را لمس کنم
دريغا که دستام
در اثيری خيال
بر هيچ نشست
تو نبودی و تنها
رويای تو
و
آرزوی من
در فضا شناور بود
نازنين گل من
من بر تن خيال تو
جامهی آرزو پوشاندم
رنگارنگ و ديدنی
زيبا و خواستنی
همه شور
همه شرم
همه رويا
ای آرزوی من
در پس کدامين کهکشان مهر
نهان گشتهای
ای تک ستاره مهر
ای همه نور و روشنا
شبهایم
با نور تو روشناند
من خراب چه کنم
گر از پس پردهی خيال
برون نشوی؟
نازنين نازک بدن
نازنين شيرين خيال
رنگارنگ مهر
گرمای اميد
روشنی آرزو
چه هنگام بر من خواهی تابيد؟
ای رويای شبهای من
در پس کدامين ديوار
آرام خفتهای؟
آيا در رويای تو
نشانی از من
نيز هست؟
نازنين آرزو
تا به کی بايد
بوسههایم
تنها بر تن خيالات نشيند؟
ای همه رويا
مرا حسرت کشت
گوش دار
آوای مهرم را
که در دل شب
نسيم
با خود بر تمامی شهر
بر تمامی خفتهگان
بر همه عاشقان
زمزمه میکند
باشد که
بر گوش تو رسد
نازنين نازک خيال
آههای حسرتام بشنو
که نام تو را
بر تن شب مینويسد
که رويای تو را
بر نازک بال نسيم
نقش مینمايد
تا از همهگان نشان تو
بازپرسد
تمام درها باز
تمام راهها گلفشان
در انتظار تو
بیتاب و بیقرار
میجوشم
میخروشم
اما خاموش
بیآوا
دستهایم را بر
پوست نرم شب میکشم
نه
تن تو نرم تر است
پوست تو
جادویی دگرگونه است
سِحر است
افسونی دگر است
نازنين گل من
ای همه رويا
ای همه روشنی
ای نازک تر از مهتاب
به پيشواز تو میآيم
پنجرهها را گشودهام
تا در خانهی دل بنشينی
ای همه نور
ای همه مهر
ای همه شور
به پيشواز تو میآيم
جادویم کن
بر رویای من بتاب
و من
جادو زده
مست
با همه شور
با همه مهر
به پيشواز تو میآيم.
کودکیام کو؟
سرم گيج میرود
بوی بدی میآيد
بوی تردید
بوی کینه
بوی نیرنگ
بوی کین
بوی تمامی پلیدی ها
بوی گنداب
دهان خشک است
زهرابه ای در دل
دل بيمار
سینه پر تردید
بارها دل سپردم
اعتماد کردم
به آدمی
به خوبی
به پاکی
به مهر
به مهرورزان
بارها سنگ بر من زدند
به کين
به نفرت
به حيله
به دشنام
به نامردمی
پدر گفت:
پند بگير از اين همه زخم
ديری است
که مردمی مرده است
و من پند نگرفتم
گشتم و گشتم
به هر کلامی
به هر نگاهی
دوستی کردم
آدمی را مهر ورزيدم
و هر بار
زخمی ديگر
با دشنهای تيزتر
بر پشتام نشست
ای نامردمان
دگر جايی برای فرود آمدن
خنجر نمانده است
انگشتی که نزديک کنيد
خون سرازير میشود
تن پر ز زخم است
دگر اميدی به آدمی
باز نمانده است
نه ريا و نیرنگ
و نه مهرتان
هيچ يک فريبام نمیدهد
پدر گفت:
آدمی ديری است
که مرده است
و من
سالها چون کودکی
ساده و بیريا
مهر ورزيدم
در پی مهر دويدم
دستها بوسيدم
که دست نوازشی بينم
وه چه حاصل!
که دل کودکیام نيز
از من دزديدند
و به جای آن
اين سنگ پارهی
پر ترديد نشاندند
ای آدميان
پس چه شد
راد مردی؟
مردمی؟
مهربانی؟
از چه روست که
دلها همه سنگ
جانها ميزبان کينه
لبها پذيرای دروغ
دستها پيامبر دشنه
دستها همه پر سنگ
گوشها به آوای فريب
و جانها
به درد بدبينی و ترديد
گرفتارند؟
چه کس گلهای باغ را
پرپر کرد؟
چه کس بذر کين پاشيد؟
اين همه سنگ
برای شکستن وان همه دل
از کجا آمد؟
صخرهی مردمی را شکستند
استوار کوه مهربانی فرو ريخت
گلهای مهربانی
به سنگ فريب بدل شد
پدر گفت:
آدمی ديری است
که در گنداب فريب
دست و پای زند
خورشيد مهر مرده است
آسمان راستی
سخت تيره گشته است
مهرورزان همه در زیر خاک خفتهاند
و
کينتوزان جاودان شدهاند
گر دستی به دوستی دراز کنی
دستی به کينه
دستی به خودخواهی
دستی به فريب
به سوی تو دراز کنند
ای وای
کودکیام کو؟
سادهگیام کو؟
شادمانی کجا پرید
به جای خنده
چه کس پوزخند نشاند؟
دنيای مهربانان کجاست؟
دستهای پرگل چه شد؟
مهرورزان را که کشت؟
فريب از کدامين سياره آمد؟
شيران را چه کس
روبه صفت کرد؟
غرور آدمی چه هنگام
به چاپلوسی بدل گشت؟
بذر فريب از کجا آمد؟
باغچهی کوچک دلها
چرا پر ز علف هرز کينه شد؟
پدر گفت:
نيلوفر مرداب
نيز فريبی بيش نيست
مردمی ديری است
که مرده است
و در زير خاک
خوراک کرمها شده است
و در بازماندهی کاسهی سر وی
تنها يک انديشه بازمانده است:
فريب
و من ناباورانه
هنوز در پی چراغی
از نهانخانهی مهر میگردم
کودکیام را
سادهگیام را
مهربانیام را
چه کس دزديد؟
بازپس دهيدش
که من از کين
از خشم
از ناباوری
از فريب
از دشنه و خنجر
بیزارم
در پی باغ مهر
گلهای عشق
و آدمی میگردم
ای وای
کودکیام کو؟
پيامآور مهر گفت:
آدمی
آتشفشان مهر و شادمانی است
که تنها
بر دهانهی این آتشفشان
سنگی گران نهادهاند
گوش دار
جوشش مهر را
از پس سنگ!
مرا با آتشفشان کاری نیست
شرری از مهربانی
کورسویی از شادمانی
دل تشنهام را
سیراب میدارد
چشم بستهام را
باز میدارد
مرا از گنداب
میرهاند
از نامردمی بیزارم
گر مهرورزان در پس
آتشفشانی خاموش
میجوشند
نامردمان
رهزنان
در همین نزدیکی
پشت به تاریکی
با پوزخندی بر لب
با جامهی فریب
با دشنهی کین
در کمین نشسته اند
و آنان
کودکیام را
سادهگیام را
باورم به مهر
باورم به آدمی را
از من ربودهاند
پدر گفت:
آدمی ديری است
که تنها نامی است
واژهای زيبا
بر تن کتابها
مردمی مرده است
گر ندری، دريده گردی
گر نشکنی، شکسته گردی
گر پشت کنی، خنجری در پشتات نشانند
گر مهر ورزی، کين بينی
گر دل دهی، دلات بسوزانند
ای وای
کودکیام کو؟
شانههايم سخت درد میکند
چه کس از شانههای من بالا رفت
تا سر به آسمان رساند؟
سرم شکسته است
زخمی است
چه کس پای بر سرم نهاد
تا به خورشید رسد؟
پدر گفت:
دوستی فسانه است
مهربانی و درستی
فريبی بيش نيست
آدمی مرده است
ای وای
کودکیام کو؟
شب
افق سرخگون بود
جشن رنگ و نور برپا بود
يکتای آسمان میرفت
پرشکوه و زرين
تا جام طلا پنهان دارد
ازجام افق اما
شراب سرخ لب پر میزد
از افق خون میچکيد
نور میچکيد
سرخ میپاشيد
جشنی بر پا بود
غروب غوغا میکرد
آسمان مست بود
ميهمانی رنگ بود
سايهها میباليدند
می رقصيدند مستانه
جشن سايهها نيز برپا بود
ديری نپاييد
جامها تهی شد
رقص سايهها پايان گرفت
سايهها فروهشتند
نورها فروپاشيدند
خونها فروشستند
آسمان به خواب مستی رفت
سياه شد
سياه
شب فرارسيد
آرام و بیهياهو
بیخون و تاريک
مغرور و ساکت
بی هيچ رنگ و بیهيچ خون
شب اما
سياه نبود
محبوبی داشت پر شور
شرمگين و نقره فام
که نور میپاشيد
ناز میفروخت
دل میبرد
مهتاب درخشان
ميهمان شب سيه روی بود
جشنی برپا بود
ستارهها نيز تک تک میآمدند
همه نوری کوچک با خود
از برای آسمان شب میآوردند
هزاران هزار ستاره
بر گرد ماه
اين ساقی شب
نور می پاشيدند
و به آوای شباهنگ
می رقصيدند
عاشقان شرمسار و ترسان
از گوشههای شب
بيرون میشدند
جامی در دست
ياری در کنار
يا يادی از يک يار
باده مینوشيدند
و
بر شب و مهتاب و ستارهها
سجده میبردند
نسيم آمد
گيسوان بيد پريشان کرد
بيد در مهتاب
با نسيم
عاشقانه میرقصيد
مستانه میچرخيد
دلدادهگان شادان
از پرده شب
به جشن مهتاب میآمدند
دل میدادند و دل میبردند
رازها در دل شب
آرام و بیصدا
با لرزش دستی
با برق نگاهی
با بوسهای
با چند واژهی مهرآميز
بازگو میشدند
شب مهربانانه
راز میپوشيد
ستارهها و مهتاب
رازدار شب بودند
و خود با مهر
بی شتاب
بی هياهو
بر زمين نور میپاشيدند
مستان شب را ستايش میکردند
جامها لبالب بود
دلها گسترده
و شب تنها
بوی مهر میداد
نسيم شراب در دست میآمد
شب همه مستی بود و شور
زندهگان در شب میزيستند
خفتهگان مرده بودند
شور را گم کرده بودند
راز مستی نمیدانستند
عشق را از ياد برده بودند
از
نقرهفام مهتاب
آوای ستارهها
شراب هستی
بانگ نوشانوش
لرزش دل
نازک تنی معشوق
رقص نسيم در تن بيد
لرزش آب در هماغوشی مهتاب
از راز شب
از سکوت
بی خبر مانده بودند
شب بود و مهتاب
نور میپاشيد
ناز میفروخت
دل میبرد
هزاران هزار ستاره
هريک فانوسی در دست
ميهمان آسمان بودند
شب بود.
رود
رودخانه بودم
شاد و پر خروش
پرجنبش و روان
زلال و پاک
مست از شتاب رفتن
رقصان و پر شور
کف کنان و پایکوبان
پرهياهو و خيزان
مست از نيروی خيزش
پر ز خواهش رفتن
پيوستن
باز رفتن
جوييدن
با آوايی خوش و گوشنواز
که همهگان را
فرا میخواند به
جشن پاکی و زلال
به ميهمانی
تن شستن از غبار
دل شستن از فريب
رفتن
با شتاب رفتن
تن به موج سپردن
دل به آب بستن
در زلال رها شدن
در شور جوانی گم شدن
و من
شور آبیها بودم
زلال عشق
رقص موج
شويندهی اندوه
شوق رفتن
شناور شدن
غرق شدن
از سياهی رستن
و سکون صخرهها
و تن داغ ماسهها
همه در حسرت من بودند
تا بيايم و بشويم
درد را
رنج را
سياهی را
و
آبی من
بر دل سوخته از هرم فريب
خنکا بخشد
رنگ شويد
درد شويد
مرهمی باشد
بر آتش دلهاشان
اما تو
صخرهای سخت سنگين
ايستا و با وقار
پای در آب
سر در آفتاب
مغرور و سربلند
داغ از گرمای آفتاب
شادان از ابَرتنی
تنها و خاموش
سرسخت و سربلند
در ميانه راه
ايستاده بودی
و من
همه شور رفتن
هياهوی موج
شتابی کفآلود
زلال و بی فريب
به تو رسيدم
و دل
به خاموشیات
ايستايیات
وقار و سختیات
سپردم
و من
همه شور
همه رود
همه موج
همه آبی
همه زلالام
را به تو بخشيدم
یکی گفت:
وای برتو
که صخرهها همه از سنگاند
موجها را برمیگردانند
و به جلبکهای حقير
برای سبز شدن و پوشش
روی نشان میدهند
صخرهها را
با موج و رود کاری نيست
از فروريختن بيمناکاند
گفتم:
با تو میمانم
تا ابد
بر تن تو موج میپاشم
گرد اندوه میشويم
مهر میورزم
زلال میبخشم
خنکا میدهم
میمانم، میمانم
گفتی:
رود زنده به رفتن است
به خيزش و موج
از جنس صخره نيست
گر بمانی،
همه شتاب از تو برگيرم
نه موجی ماند و نه شوری
نه هياهويی و نه زلالی
جويی شوی به گرد صخرهای
خرد و خوار
مرا با جویهای حقير
کاری نيست
تو نيز گر جوی کوچکی شوی
مهرت خوار گردد
خرد گردد
شايد هم
به نفرت بدل گردد
بیزاری از آن که
ترا از رفتن و پيوستن
بازداشت
و خاموش ماند و دم نزد
تا خوارشدنات
تا از خيزش و شور افتادنات
تا بیغروریات
تا خاموشیات
برو با شتاب
هم چنان پرهياهو
پر موج
شادان و خوش
و من آوای ترا
همواره
از دور خواهم شنيد
و به ياد خواهم آورد
رود پر خروشی را
که دل به من سپرده بود
برو که زندهگی در رفتن است
برو تا آبی دريا
برو تا زلال بیپايان
برو تا ماهيان دريا
برو ای رفتنات
حسرت تمام صخرهها
سنگريزهای از من ببر
به يادگار
برو
پر موج و پر شتاب
برو تا از خيزش نهافتادهای
برو
و
من رفتم
رفتم تا آبی دريا
رفتم تا بستر ماهيان رقصان
رفتم تا صدفهای خاموش
اکنون که خود دريايم
اکنون که دريای مهرم
در هر موج
فرياد میزنم
نام تو را
ای صخرهی ايستا
ای غرور تنها
ای نازنينِ خاموش
ای تن سخت نازک دل
ای تنهای مهربان
آوازم را
به ياد تو میخوانم
بلند و پرهياهو
باشد که باد
آواز مهر مرا
بر تو آورد
بدان که کنون
گر دريای مهرم
تنها از آن روست
که سنگ ريزهای دارم
از گوهر مهر صخرهای تنها
از تو
و من پرهياهو آواز مهر میخوانم
تا صخرهای در دور دست
مرا به ياد آورد
مرا که جوی کوچکی بودن
به گرد صخرهای را
سخت خواهان بودم
مرا که کنون دريای مهرم
آبی
زلال
بی پايان
پر موج.
تک ستاره
سر برداشت و به آسمان نگريست
هزاران هزار ستاره میدرخشيد
ماه دلبرانه نور میپاشيد
آوای شباهنگ بر مستی شبانه رنگ میبخشيد
هر کس ستارهای دارد
به ياد آورد از سالهای دور
کسی گفته بود
هر کس ستارهای دارد
کدامين دراين کهکشان نور
تک ستارهی من است؟
نه، ماه را نمیخواهم
مهتاب در هر خانهای سرک می کشد
بر تمام کوه و دشت و دريا نور میپاشد
مهتاب از آن تمامی عاشقان است
ماه را نمیخواهم
از خود هيچ ندارد
بازتاب اندکی از تلالوی ديگری است
برخلاف آن چه مینمايد
سرد و نازيباست
تنها فريب است
ستارهی من
نورانی و گرم است
کس را يارای دست يازيدن به آن نيست
تنها برای من میدرخشد
شرمگين و سر به زير
نور میپاشد
ستارهی من
در پس اين کهکشان است
درخشان تر از همهگان است
خود نور است وروشنی
بازتاب سرد و کمرنگِ
هيچ تک ستارهای نيست
ستارهی من دور است و دست نايافتنی
آن چنان دور
که به سختی ديده میشود
ستارهی من
شرمگينانه نور میپاشد
مهمان تمامی خانهها نيست
تنها بر قلب من نور میبخشد
روشنای کهکشانِ مهر است
گرم است و سوزان
براو
کسی را يارای دست يازيدن نيست
آوای ساز شباهنگ میآيد
ستارهای رقص نور مینمايد
ای ساقی شبها
بر من بتاب
بر من که مست مهر تو ام
بر من که ديوانهی نورم
بر من که روشنیام آرزوست
بر من که از سرمای کين میلرزم
برمن نور بتاب ای نازنين
که دلام سخت سرد و يخزده است
ای روشنای آسمان
ای شرار گرمی بخش
ای شراب مستی بخش
ای نور
بر من بتاب
دلام را روشنی ده
دلام را گرما ده
که من از سرمای کين
سخت لرزانام
بر من بتاب ای غرور هستی
ای شور مستی
ای تک ستارهی مهر
برتاريکی دلام
بر سرمای اين وجود سنگی
روشنا ببخش
بر من بتاب
بر اين دلباختهی بی دل
بر اين حسرتزده
بر اين مست از جام نور
بر اين بادهگسار شبانه
بر اين تنهای سرگردان
بر اين راهی کهکشان عشق
بر من بتاب
بر جان دلام نور بپاش
بر جام جان خستهام
شراب مهر بريز
خسته و مست و گيجام
بر من نور ببار
اين جام خالی
با نور پرکن
اين جان رفته را
با مهر باز آر
اين خستهی اوفتاده را
با عشق، برپا دار
جان ده ای جان هستی
روح ده ای روح هستی
مستیام ده ای شراب ناب
دلام تاريک ز بار اندوه است
ای روشنای کهکشان
روشنیام بخش
روح رفتهام را
به اين ويرانه تن
بازگردان
ای همه روشنا
ای همه مستی
ای شور هستی
بر من خراب بتاب
بر من بتاب
نور بپاش
نور ببخش
بر من بتاب.