جوهرينبرگهایِ نيمجويده
از خشکِ درختانِ جنگل
به معجزتِ تبر
برگههایِ سپيد روييد
برگههایِ سپيد و بینقش
در دستانِ کودکان کبوتر شد و پرنده
رهگذرانِ کوچههایِ کودکی
خواندن نمیدانستند
نوشتن نتوانستند
برگهایِ سپيد را
هزار نقش کشيدند خام
خانههايی در کنارهیِ رود
که در همان نزديکی بود
خورشيد و کوه و ابر
درخت و گل و کلاغ
دستِ آموختهای آمد جوهری
از عرفانِ شرق نوشت و از دانش ِغرب
از يخهایِ شمال ِقطبی و از آبهایِ سبزآبی ِجنوب
دست آموختهای آمد و نوشت بر برگهایِ سپيد
آگاهی را
کودکان باليدند و خواندن آموختند
برگهاي سپيد ِ درختانِ خشک
پراکنده شد در هر جا
جنگلی زاده شد از برگهایِ سپيدِ سياه
جوهر ِ سياه بار ِ آگاهی میبُرد
کند و نرمنرم
موشهایِ کور ِدرون خاک اما
خو کرده بودند به جويدنِ ريشهها
موشهایِ کور با اشتهایی سيریناپذير
جويدند گوشه و کنار برگهایِ سياه به جوهر را
ردِ دندانهایِ موش هر جا
خط قرمزی بر برگههایِ جوهری انداخت
برگهایِ سياه به جوهر ِ آگاهی هنوز
با خطوط قرمز و رد ِ زشت دندانهای موش
در همه شهر پراکنده بود
نسيم ِ خواندن و شنيدن
میوزيد هنوز
خواهناخواه
از پشتِ حصار
موشهایِ آزمند و کور
برنتافتند رنگِ لبخند را
برنتافتند بوی رستن را
برنتافتند گفتن را
برنتافتند خواندن را
برگهایِ سپيد و سياه
بویِ زهرآگین ِ گريز داشت
بویِ مرگِ موش
برگهایِ سپيد را به سيهچاله کردند
جوهر را در دواتی دربسته
دستانِ جوهری را
در زنجير
کودکانِ باليدهیِ امروز
نه توانِ نقش ِخانه و خورشيد و رود و ابر دارند
و نه خواهش ِ ساختن ِ کبوتر و موشکی کاغذی
کودکانِ باليده
خواندن میدانند
اما
دگر خطی برای خواندن نيست
جز خطوط ِ قرمز ِ نبايدها
جایِ دندانِ موشهایِ کور
بویِ موش میآيد از پس ِ ديوار
گرد خواب پراکنده است در درونِ حصار