كورسو
تاريکی در ژرفای شب
لانه کرده بود
مسافر با پاهايی خسته
نگاهی سياه از نوميدی
زخمهای کفپا را
بر سنگلاخهای کورهراه
به درد، میلغزاند.
نوری خُرد در دوردست
نشانِ کلبهای در تيرهگیها؟
مسافر جانی گرفت
نقش ِ شيرين ِ پنداری خوش:
کلبهای با اجاقی گرم
جرعه آبی زلال
بستری نرم، خوراکی اندک
سرپناهی از زوزهی باد!
و شتابان سنگلاخ و زخم را
ناديده گرفت.
در دوردست اما
شبتابی به کورسوی خويش مغرور
بر سياهِ شب فخر میفروخت
"اين منام روشنایِ تمام"
جغد ِ پيری شيرجهزنان
نالهای کرد آرام
برگی از شاخه بيافتاد
کورسو خاموش شد
مسافر به شب پيوست
شبتاب نيز