ديوانهساز
پاييز، تازه از دوردست رسيده است
هنوز گرد و خاک راه، از دامانِ جامهیِ کهنهاش نتکانده است
هنوز ابرهای تيره و خيساش را بر آبی ِ دودگرفتهیِ آسمان نچيده است.
هنوز خروش ِتندری يا درخشش ِ آذرخشی بر غبار کوچه خشم نگرفته است.
هنوز چراغانِ نارنجیاش را بر تن برهنهیِ درختانِ پير و بیادعایِ خرمالو نکشيده است.
هنوز تکياسهایِ معطر را به دستِ باد و باران از دل ِ بوتههایِ نازک و ترد نچيده است.
هنوز کوچه را به بویِ خاکِ بارانخورده ميهمان نکرده است.
هنوز تبِ تابستان را از پيکر ِ خویکردهی شهر نزدوده است.
هنوز جام ِ طلا را از سکه نيانداخته است.
هنوز گلولایِ ماسيده و تهماندهیِ ميوههای نيم خورده را
را از بستر خشكيده و سرريز ِ جویهای شهر زبالهها،
نشسته است.
اما، تن به يخ نشسته است.
ديوانهسازها به کمين نشستهاند در پس ِ هر لحظهیِ آرامش،
تا به بوسهاي
ذرهذره گرمایِ شادی را بيرون کشند
از اين پيکر سرد و خاموش
و هيچ نماند جز سياهی درد.
همان گسترهیِ تيرهیِ بیکرانه
که بر پلهکانِ بیستارهیِ شب
تا ناکجای مکان
و صفر زمان
کشيده شده است.
در پس سکوتِ شبهایِ سحرسوخته،
نه نشانی از خواب است و نه از رويا.
ربايندهگان روح و جان با نفسهای سردشان به کمين نشستهاند.
و بلورههایِ تيز يخ، که از پوست و گوشت و استخوان میگذرند
و در يک هيچ ِ ناشناخته و بیمعنا و دردآلوده شناور میشوند.
ارواح ِ خاکستری: ديوانهسازان،
اين مکندهگانِ شادی از جانهای سرگشته،
نزديک و نزديکتر میشوند.
بنگر از نزديک .
از ميان چشم ِ دل بنگر.
سايهیِ آشنايی در ميان آنان است.
پيش از مکش ِآخرين قطرههای کوچکِ شادمانی،
به اين ديوانهساز ِ آشنا نگاهی بيانداز.
آهی و هيچ!
اين آشنا، خود تويی!